
می خواهم درباره موضوعی صحبت کنم که همه مان حس می کنیم چیزهایی زیادی درباره آن می دانیم ولی در واقع اطلاعات زیادی درباره آن نداریم. مبحثی که عارفان بزرگ در تمامی ادیان و شاعران در تمامی فرهنگ ها به آن اشاره کرده اند اما عملا موضوعی پنهان است و حقیقتا کسی چیزی از آن نمی داند الا انشا و کلی گویی و آن موضوع، بحث خودشناسی است. در فلسفه و به خصوص در زمان سقراط این بحث به صورت خیلی جدی مطرح شده است که وقتی ما می گوییم خودشناسی واقعا منظورمان چیست و چه شناختی مد نظرمان است؟ دقیقا کدام بُعد از ابعاد وجودی ما خودِ ماست که باید آن را بشناسیم؟ بر همین اساس بوده است که بعضی از فیلسوفان و بنیانگذاران آیین ها، به عنوان مثال بودا، معتقدند که اصلا خودشناسی معنا دار نیست و ما در پایان پروسه ای که خودشناسی می نامیم عملا به هیچ چیزی دست پیدا نمی کنیم چون اگر دفتر زندگی را برگ برگ حساب کنیم و یا شخصیت را مانند پیاز پوست بر پوست بدانیم، پوسته اول با پوسته آخر هیچ فرقی ندارد. به همین خاطر بودا معتقد است خودشناسی کار بی فایده ای است و اگر هم فایده ای دارد نهایتا به جایی می رسید که به آن تهی بودن و خلاء محض می گویند.