ننه و چارقدش: ایستادگی در برابر قزاق‌ها

ننه و چارقدش: ایستادگی در برابر قزاق‌ها
سه‌شنبه ۲۴ تير ۱۴۰۴ - ۱۲:۱۲
کد خبر :  ۳۵۳۱۴۵

با آقاجان نشسته بودیم پای سفره که صبحانه بخوریم. فیض ممد نونِ فری داغ از قنادی مینا روبه‌روی باغ ملی برایمان آورده بود. ننه مجمع برنجی را آورد و گذاشت کنار سفره. نون و تخم مرغ و عسل و کره و گردو همه چیز فت و فراوان بود. بعد همین‌طور که داشت از توی سماور ذغالی استکان‌های چای را غلیظ پر می‌کرد به آقاجان گفت: «اسماعیل خان من امروز می‌رم مسجد گوهرشاد.»

بعد استکان کمرباریک را گذاشت توی نعلبکی و گرفت سمت آقاجان. آقاجان استکان را ازش گرفت و گفت: «بذار بگم بچه‌ها بیان تو رو ببرن.»

ننه قوری را گذاشت سر سماور: «نمی‌خواد... خودم می‌رم.»

آقاجان اخمش را کرد توی هم: «خطرناکه... یکی رو می‌فرستم برسونتت.»

ننه چای داغش را ریخت توی نعلبکی و فوت کرد: «نمی‌خواد اسماعیل‌خان. خودم می‌رم اون سمت خیابون، یه راست می‌رم مسجد و بر می‌گردم. نترس... دیگه اون اتفاق نمی‌افته!»

من که حسابی کنجکاو شده بودم لقمه‌ی نان و پنیر و گردو را چپاندم گوشه‌ی لپم و دویدم میان حرفشان: «کدوم اتفاق ننه؟»

ننه چایی را هورت کشید: «همون اتفاق مسجد گوهر شاد دیگه! خیلی بد بود. حق داره آقات که بترسه تصدقت!»

لقمه را با زور دادم پایین: «مگه چی شد؟»

ننه لب ورچید و چشم قره‌ای به‌ام رفت: «حالا صبونه‌ات رو بخور، بعداً می‌گم.»

دستم لغزید رو شلیته‌ی گلدارش: «بعداً نه... همین الان بگو.»

این را گفتم و لقمه‌ی دیگری گرفتم و به دهان گذاشتم. ننه با حرص گفت: «زدن مردم بی‌گناه رو کشتن.»

نزدیک بود لقمه تو گلوم گیر کند: «کی زد؟»

پدر چپ چپ نگاه ننه کرد و گفت: «این چه حرفی بود انداختی وسط؟»

ننه جواب من را داد: «قزاقا.»

و بعد یک لقمه نون و مربا گذاشت توی دهانش و سمت راست دهانش باد کرد. پرسیدم: «واسه چی؟»

لحظه‌ای سکوت کرد. انگار با سوالم هلش داده بودم تو خاطره‌ای که می‌خواست ازش فرار کند. این را از گره‌ی تلخی که افتاد به ابروش و نَمی که افتاد به چشم‌های قاجاریش فهمیدم. لقمه‌اش را قورت داد و گفت: «چون از خدا بی‌خبر بودن، چون دین و ایمون نداشتن، چه بدونم ننه؟! چون از شاه می‌ترسیدن، فرمان شاه بود دیگه! همه‌ی آتیشا از تو گور اون بلند می‌شد.»

هنوز چیز زیادی از حرفش نفهمیده بودم. کنجکاوی بدجور یقه‌ام را گرفته بود. پرسیدم: «شما هم اونجا بودی؟»

سرش را تکان داد که یعنی: «آره؟»

از تعجب چشم‌هایم گرد شد. پرسیدم: «خب چرا رفتی؟»

«رفتم دیگه... چقدر سوال می‌کنی بچه! زبون به دهن بگیر!»

فهمیدم ننه میلی به حرف زدن در این مورد ندارد، خودم را لوس کردم و با التماس گفتم: «بگو دیگه ننه! جون آقا... جون من!»

ننه سینه صاف کرد و گفت: «دهن به دهن گشته بود که حاج آقا بهلول و حاج آقا شیرازی قراره توی مسجد گوهرشاد سخنرانی کنن. منم رفتم.»

آقاجان چایش را هورت کشید و استکان خالی را گذاشت توی سفره. گفت: «بدون اینکه به من بگه رفت. اونجا چادر از سرش کشیدن.»

چشم‌هایم گرد شد و گشاد: «اِ... راستی؟... نترسیدی ننه؟»

آقاجان از سر سفره کشید کنار و سیگاری گیراند: «نترسید؟! تا چند وقت نمی‌تونست حرف بزنه... لکنت زبون گرفته بود. کلی کله گنجیشک دادم بهش تا دوباره زبون وا کرد.»

دلم یک‌طوری شد. زل زدم به ننه: «یعنی این‌قد وحشتناک بود!»

ننه خرده‌های نان را از رو شلیطه‌اش تکاند تو سفره: «تا قیوم قیامت یادم نمی‌ره. خیلی وحشتناک بود ننه. صدای تیراندازی که بلند شد، یه‌باره قلبم ریخت... پریدم از جا... دور و برم رو نگاه کردم دیدم همه دارن می‌دوان این‌طرف و اون‌طرف. داد می‌زدن... هوار...»‌

می‌خواستم نپرم وسط حرفش؛ نشد. پرسیدم: «چی می‌گفتن؟»

«می‌گفتن یا محمدا... یا علیا...»

دوباره حرفش را بریدم: «شما هم داد زدی؟»

«من گیج شده بودم. نمی‌دونستم چیکار باید بکنم... تو تمام محوطه مسجد و صحن‌ها صدای مرگ بر شاه و لعنت بر شاه و مرده باد شاه و زنده باد اسلام، لعنت بر بهایی و لعنت بر دشمن علما، بلند شده بود. قزاق‌ها جلوی مردمی که می‌خواستن بیان توی حرم و مسجد گوهرشاد رو گرفته بودن. اومدم از مسجد بزنم بیرون که یهو یه پاسبون جلومو گرفت. باتومش رو گرفت بالا و گفت: "برمی‌داری چادرت رو یا بردارم؟ "کل بدنم داشت می‌لرزید. اومدم فرار کنم که دست انداخت و چادرم رو کشید.»

آقاجان گوشه‌ی چشم سیاه و درشتش را روی هم خواباند و بی‌هوا گفت: «بی ناموس پدرنامعلوم!»

و دود سیگارش را داد تو هوا. با تعجب نگاهم را به ننه دادم و گفتم: «یعنی سر لخت شدی؟»

مادرم لب‌هایش را گاز گرفت و گوشه چشمی به آقاجان انداخت. گردن کج کرد و گفت: «مگه همون یه چادر بود ننه؟! چارقدم رو روسرم محکم گرفتم و بلند شدم دوییدم. اونم تند و محکم با چوب دوید پی‌ام. اما من پام جلد شد و فرار کردم.»

ننه سکوت کرد و سرش را انداخت پایین. رنگش شد عین کاه. پرسیدم: «بعد چی؟ شیخ بهلولم کشتن؟»

ننه همان‌طور که سرش پایین بود، آرام گفت: «نه ننه... مردم فراریش دادن.»

برگرفته از کتاب حسین هاسلبلاد

نویسنده خانم سالومه سادات شریفی

ارسال نظر

پربازدید ها

صفحه خبر - عکس مطالب بیشتر

صفحه خبر - تماشاخانه مطالب بیشتر