مجمعی کردند مرغان جهان
آنچه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود که اقلیم ما را شاه نیست
بیش ازین بیشاه بودن راه نیست
یکدگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
این بیتها در ابتدای کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری است. اگر حوصله کتاب خواندن و به ویژه شعر خواندن ندارید، خوشحال باشید که آدمهای بیکاری مثل من هستند که بنشینند و کتابهایی مثل منطقالطیر را بخوانند و خلاصهاش را در دوسه جمله بنویسند.
اگر حال کتاب خواندن ندارید، دست کم همین چهار بیت بالا را بخوانید، تا متوجه بشوید که ماجرا از این قرار است که پرندگان، دور هم جمع میشوند و عقلشان را روی هم میریزند و آخرش به این نتیجه می رسند که مملکت، شاه لازم دارد.
بعد هم با راهنمایی هدهد، متوجه میشوند که شاه آنها، سیمرغ است که پشت کوه قاف آشیان دارد:
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
ای کسانی که منطق الطیر خواندهاید و متون عرفانی خواندهاید و چه خواندهاید و چهها خواندهاید! حالا وسط مطلب نپرید که این داستان تمثیلی است و عطار دارد سیر و سلوک عرفانی را مطرح می کند و این جا اصلاً بحث شاه و استبداد سلطنتی نیست.
یادتان باشد که وقتی با طنزنویس و مطلب طنز سر و کار دارید، ناگزیرید همه چیز را یک جور دیگر ببینید حتی سیمرغ را ، حتی کوه قاف را .
در کتاب « هزاره دوم آهوی کوهی » که مجموعه سرودههای دکترشفیعی کدکنی است، در صفحه 156شعری آمده است به نام «سیمرغ» . در این شعر، خوشبختانه سیمرغ از پشت کوه قاف آمده و در خیابان و میدان و جلوی چشم پرندگان است و :
همۀ مرغان گفتند:
«خوشا ما!
که در آن سایه سیمرغ
سعادت را میپیماییم
و دریغا پدرانمان که ازین خاطره محروم شدند.»
این خبر خیلی خوبی است. همه شادند و از خوشحالی نمیدانند بخندند یا گریه کنند:
باغها نیز چنین میگفتند
مردمان نیز همین میگفتند
شادمانی شان آمیخته با هق هق شان، هایاهای
در داستان عطار، از آن همه پرنده که به جست و جوی سیمرغ رفتهاند، عدهای در میانه راه بازمیمانند و عدهای تلف میشوند و در نهایت در کوه قاف، « سی مرغ» یعنی (30مرغ) باقی میماند و متوجه میشوند که این سی مرغ، همان سیمرغ است .
اما در شعر دکتر شفیعی کدکنی، سیمرغ خودش آمده و در میان پرندگان و مردم شهر است و به تعبیر نامههای اداری، حضور به هم رسانده است!
اما نتیجه این حضور به هم رساندن سیمرغ، یک جوری است که انگار خیلی هم خوشایند نیست و عرض میشود به حضورتان :
حالیا پُر شده هر سو ز حضورِ سیمرغ
زندگی بر همه مرغان تنگ آمده است
نیز بر مردم شهر
و پَر و پیکرِ سیمرغ شده لحظه فزای.
یعنی سیمرغ هر لحظه بزرگتر میشود و جای همه را تنگ کرده است، آن چنان که همه به تنگ آمدهاند و به قول معروف به زبان آمدهاند که:
همه میگویند: « آن روز چه روزی باشد
که دگرباره سوی قاف برآید سیمرغ،
قحطی آورده و بی برگی و تنگی به سرای.»
اگر دلتان خواست بقیه شعر را خودتان بیابید و بخوانید.