معرفی کتاب «من اگر قاطی کنم»

معرفی کتاب «من اگر قاطی کنم»
اثر محمد سلمانی
دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۸ - ۰۰:۲۰
کد خبر :  ۸۷۴۴۰

 

   

دوستانی که پیش‌تر و بیش‌تر محمد سلمانی را می‌شناسند، می‌دانند که از قدیم طنزهای زیبایی می‌نوشته اما هم جسته و گریخته ‌نوشته، هم خیلی آن‌ها را منتشر نکرده است. محمد سلمانی در ذهن مخاطب عام یک غزل‌سرا است که شعرهایی عاشقانه و اجتماعی ‌سروده، تا اینکه بالاخره کتاب «من اگر قاطی کنم...» به اصرار و پیگیری دوستان منتشر می‌شود. این مجموعه شامل طنزهایی است که پیشِ خود محمد سلمانی بوده به اضافه طنزهایی از ایشان که خودش هم نداشته! و دوستان از این‌ور و آن‌ور پیدا و جمعشان کرده‌اند. البته طنزهای محمد سلمانی از این کتاب بیشتر است اما تعدادی از آن‌ها بعد از انتشار کتاب پیدا شد که طبیعتا به چاپ نرسید، بعضی از آن‌ها هم فعلا پیدا نشده! احتمالا سلمانی بعضی از طنزهایش را سر راه گذاشته و حالا که سال‌ها از تولد آن طنزها می‌گذرد، پیدا کردنشان خیلی سخت است. در کتاب «من اگر قاطی کنم...» سی شعر بلند و تعدادی رباعی و دوبیتی جمع شده‌اند. کتابی که سال 1396 توسط انتشارات فصل پنجم با تیراژ هزار نسخه و در 72 صفحه منتشر شد. تعدادی از شعرهای بلند این مجموعه، طنزهای مشترک گروه نفَس (حسین نعمتی، ناصر فیض و محمد سلمانی) است و باقی طنزها را طبیعتا خود محمد سلمانی نوشته است. با هم چند شعر از این مجموعه را می‌خوانیم:

 

*

عقلتان پاره‌سنگ برمی‌داشت

این کلاه آن کلاه می‌کردی

تازه از چاله آمدی بیرون

داشتی قصد چاه می‌کردی

اشتباه گذشته‌ات کم بود

باز هم اشتباه می‌کردی

داشتی روز و روزگارت را

روز روشن سیاه می‌کردی

زیرچشمی نگاه می‌کردم

چارچشمی نگاه می‌کردی

من به نوعی نگاه می‌کردم

تو به نوعی گناه می‌کردی

آب و جارو دوباره دستت بود

خانه را روبه‌راه می‌کردی

گفتم این قطعه را زمانی که

گریه در دادگاه می‌کردی

*

 

چندی ا‌ست کمی تیره و تارم تو نمیری

چون آینه پشت غبارم تو نمیری

با آجر و گچ، آهن و سیمان اتاقم

از چارطرف زیر فشارم تو نمیری

دلتنگ چنین‌ام که تو دلتنگ چنانی

کم مانده که چون ابر ببارم تو نمیری

یک شانه مردانه ندیدم که در این شهر

یک لحظه بر آن سر بگذارم تو نمیری

با غیر مباد این‌که بگویند: «به ما چه؟»

زخم دل خود را نشمارم تو نمیری

با این‌که نرنجیده‌ام از شخص تو اما

از غیر تو بسیار شکارم تو نمیری

گویند بمیرید که در مرگ رهایی‌ست

من حوصلۀ مرگ ندارم تو نمیری

در کشور من قحطی مرد است که باید

در باغچه‌ام تخم بکارم تو نمیری

دیری‌ است که جز درد جدایی نکشیدم

بدجور در این شهر خمارم تو نمیری

 

روح‌الله احمدی، دفتر طنز حوزه هنری


ارسال نظر