دفتر یکم (قسمت چهارم: از خواستگاری تا ازدواج زال و رودابه)
پیشگفتار ( از قسمت اول)
در این یادداشتها، نگاهی مفصّل خواهیم داشت به انواع شوخطبعی و طنز در شاهنامۀ فردوسی (به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق) و فعلاً با آوردن ابیات واجد شرایط و تفسیر و تأویل صادقانۀ! آنها (از آغاز دفتر یکم تا پایان دفتر ششم) آهسته و پیوسته و با صبر و حوصلهای استثنایی! پیش میرویم تا به حول و قوۀ الهی از این مرحلۀ دشوار و طاقتفرسا با موفقیت و سربلندی و سلامت! عبور کنیم. در نهایت یعنی پس از یادداشت پایانی دفتر ششم، انشاءالله ضمن بازنشر چند مقالۀ علمی-دانشگاهی درست و حسابی از اهل فن، طنز مخصوص فردوسی در شاهنامه را تحقیقاً تحلیل و بررسی خواهیم کرد. شایان ذکر است شوخطبعی و طنز فردوسی در شاهنامه، غالباً از نوع طنز فلسفی و تلخند حکیمانه و طعنۀ هدفمند! به رفتار جهان است؛ البته بعد از ولادت باسعادت «زال» شوخطبعی و طنّازی فردوسی خیلی بیشتر گل میکند و از آنجای شاهنامه به بعد، ابیات خندهآور و نشاطانگیز و طنزآمیز محسوستری خواهیم داشت، ولی ما لابد از اول شاهنامه شروع کردهایم و هر جا سخنی به نظرمان ردّی از شوخی یا طنز داشته، حتّی از نوع کمرنگ یا نامحسوسش! آوردهایم تا به سهلانگاری و کمکاری متهّم نشویم؛ امیدواریم تشخیصمان درست و حسابی بوده باشد. صادقانه اعتراف میکنیم در مواردی برای اینکه به هدف مطلوبمان برسیم، ناگزیر بودهایم ابیاتی که خودشان به تنهایی هیچ شوخی یا طنزی ندارند ولی حاوی اطّلاعات راهنما و مکمّل حیاتی و مهّم مرتبط با شوخی و طنز مورد نظرمان هستند را هم بیاوریم تا حقّ مطلب به خوبی ادا شود و همۀ خوانندگان انشاءالله آن را دریابند؛ بنابراین پیشاپیش به علّت این معذوریت! از شما عزیزان صبور و بزرگوار، از صمیم دل و جان عذر میخواهیم.
یادآوری
«از میان همۀ نوشتههای نیاکان ما ایرانیان که از دستبرد زمانه جان بهدر برده و به دست ما رسیدهاند، هیچ نوشتهای اهمّیت شاهنامۀ فردوسی را در شناخت تاریخ و فرهنگ و ادب و هنر و بینشها و آیینهای باستان ایران و زبان و ادب فارسی و هویّت ملّی ما ندارد.» (دکتر جلال خالقی مطلق)
«طنز شاهنامه برای قهقهه نیست، برای شادابی یا خوشحالکردن انسان است. هرچند شاهنامه به عنوان اثری حماسی معروف است ولی بسیاری از انواع ادبی از جمله تعلیمی، غنایی و حتی طنز در آن موجود است، آن هم در بهترین شکل ممکن.» (قدمعلی سرامی)
آغاز قسمت چهارم
منوچهر (ص207-205)
نامۀ ترحّمآمیز هنرمندانه و آمیخته با طعنههای رندانۀ زال به پدرش سام برای خواستگاری رودابه (یا شرح سرگذشت زال بعد از دور انداخته شدنش به لطف پدرش (سام) به علاوۀ ماجرای سوزناک دلباختگیاش به رودابه):
ز خطّ نخست آفرین گسترید
بران دادگر کآفرین آفرید
...
از او باد بر سام نیرم درود
خداوند گوپال و شمشیر و خود
...
به مردی هنر در هنر ساخته
خرد از هنرها برافراخته
من او را به سان یکی بندهام
به مِهرش روان و دل آکندهام
ز مادر بزادم بدانسان که دید
ز گردون به منبر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خزّ و پرند
مرا برده سیمرغ بر کوه هَند
نیازم بدان کو شکار آورد
ابا بچّگان در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک، چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پورِ سام
به اورنگبر سام و من بر کنام
چو یزدان چُنین راند اندر بُوِش (بُوِش: سرنوشت)
برین گونه پیش آوریدم روش
کَس از دادِ یزدان نیابد گریغ (گریغ: گریز، فرار)
اگر خود بپرّد برآید به میغ
سنان ار به دندان بخاید دِلیر
بدرّد از آواز او چرمِ شیر
گرفتار فرمان یزدان بود
وُگر چند دندانْش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دلشکن
که نتوان ستودنْش بر انجمن
پدر گر دلیرست و نَراژدهاست
اگر بشنود راز کهتر رواست
من از دختِ مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدهستم از خویشتن
که بر من بگرید همی انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم
نخواهم زدن جز به فرمانْت دم
چه فرماید اکنون جهانپهلوان
گشایم ازین رنج و سختی روان
استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (کوچکنمایی)، توصیفهای بامزه، تشبیهات ملیح و کنایۀ رندانه
منوچهر (ص207)
نمود تیزیِ آتش عشق زال به رودابه و عجلهاش برای هر چه زودتر سرگرفتن این وصلت در گسیلکردن قاصد نامهبر با سه اسب ]به نزدیک پدرش سام[:
سُواری به کردار آذرگُشَسب (آذرگُشَسب: آتش تند و تیز، صاعقه)
ز کاول سوی سام شد بر سه اسب
بفرمود گفت: ار بماند یَکی
نباید تو را دمزدن اندکی
به دیگر پلنگ اندر آی و بَرو
بدینسان همی تاز تا پیش گَو
استفاده از آرایۀ تشبیه (سواری به کردار آذرگُشَسب)؛ استفادۀ از آرایۀ استعاره (پلنگ: اسب)
منوچهر (ص208)
خواندن سام، نامۀ ]فوقالذّکرِ[ پسرش زال را و طعنۀ طنزآمیزش به خواستۀ او:
سپهدار بگشاد ازآن نامه بند
فرود آمد از تیغِ کوه بلند
سخنهای دستان یکایک بخواند
بپژمرد بر جای و خیره بماند
پسندش نیامد چُنان آرزوی
دگرگونه بایستش او را به خوی
چُنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر بد سَزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار (ژیان: درّنده)
چُنین کام دل جوید از روزگار
ز نخجیر کآمد سوی خانه باز
به دلْش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت: اگر گویم این نیست رای
مکن داوری، سوی دانش گرای،
دل شهریاران، سر انجمن
شود خامگفتار و پیمانشکن
وُگر گویم آری و کامت رواست
بپرداز دل را بدانچهت هواست،
ازین مرغپرورده وان دیوزاد
چه گونه برآید، چه گویی، نژاد؟ (نژاد: اصیل)
استدلال جالب و طنزآمیز سام در توجیه دلباختگی زال به رودابه و رندی او در طرح پرسش جالب بیت آخر که با مرغپرورده خواندن زال و دیوزاد خواندن رودابه، انگار از چیستی محصول مشترک این ازدواج، مطمئن نیست.
منوچهر (ص217-216)
برآشفتن طنزآمیز مهراب کابلی (پدر رودابه) بعد از شنیدن ماجرای عشقی دخترش با زال ]از زبان همسرش، سیندختِ زیرک و سیاستمدار[:
بدو گفت سیندخت کین داستان
به روی دگر برنهد راستان
...
چُنان دان که رودابه را پورِ سام
نهانی نهادهست هر گونه دام
ببردهست روشن دلش را ز راه
یکی چارهمان کرد باید نگاه
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاژورد
پر از خون جگر، لب پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون
به روی زمینبر کنم هم کنون
چُن آن دید سیندخت بر پای جست
کمر کرد بر گِردگاهش دو دست (گِردگاه: کمر)
چنین گفت کز کهتر اکنون یَکی
سخن بشنو و گوش دار اندکی
وُزان پس همان کن که رای آیدت
روان را خرد رهنمای آیدت
بپیچید و انداخت او را به دست
خروشی برآورد چون پیل مست
مرا گفت چون دختر آمد پدید
ببایستش اندر زمان سر بُرید
نکُشتم نرفتم به راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا (کیمیا: فریب و افسون)
منوچهر (ص219)
تعبیر استعاری بدیع و جالب تازیان به آتش ]در صحبت سیندخت با مهراب کاولی[:
فریدون به سروِ یمن گشت شاه
جهانجویدستان همین جُست راه
که بی آتش از آب و از باد و خاک
نشد تیرهروی زمین تابناک
هر آنگه که بیگانه شد خویشِ تو
شود تیره رای بداندیشِ تو
منوچهر (ص220-229)
تعبیر استعاری جالب و بامزۀ سیندخت (مادر رودابه) ]بعد از فرونشاندن خشم شوهرش، مهراب کاولی[:
برِ دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب
همی مژده دادش که جنگیپلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
استفاده از آرایۀ استعاره: جنگیپلنگ: مهراب کاولی (پدر رودابه)؛ گور ژیان: رودابه
منوچهر (ص220)
شماتت طعنهآمیز و جالب مهراب کاولی، دخترش رودابه را به خاطر عشقش به زال:
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
ز پرگوهران این کی اندر خورد؟!
که با اَهرِمن جفت گیرد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری
گر از دشت قحطان سگ مارگیر
شود مُغ ببایدْش کشتن به تیر
استفاده از آرایۀ استعاره (اهرمن: زال؛ پری: رودابه)؛ استفاده از آرایۀ تمثیل
منوچهر (ص225-223)
شرح مبالغهآمیز و بامزۀ شکست گرگساران، از زبان سام ]برای منوچهر[:
برفتم بدان شهر دیوان نر
نه دیوان، چه شیران جنگی بهپر
که از تازیاسپان تکاورترند
ز گُردان ایران دلاورترند
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان
ز من چو بدیشان رسید آگهی
از آوازِ من مغزشان شد تَهی
به شهر اندرون نعره برداشتند
وُزانپس همه شهر بگذاشتند
همه پیش من جنگجوی آمدند
چُنان خیره و پویپوی آمدند (پویپوی: دواندوان، با شتاب)
سپه جُنبجُنبان شد و روز تار
پس اندر فراز آمد و پیش غار
زمین نیز جُنبان شد از لشکرم
ندیدم که تیمار آن چون خَورم
نبیره جهاندار سِلم سُتُرگ
به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
جهانجوی را نام کاکویْ بود
یکی سروبالای مَهروی بود
به مادر هم از تخمِ ضحّاک بود
سرِ سروران پیش او خاک بود
سپاهش به کردار مور و ملخ
نبُد دشت پیدا، نه کوه و نه شَخ (شَخ: شاخۀ درخت)
چو برخاست زان لشکر گَشْن گَرد (گَشْن: انبوه)
رخ نامداران ما گشت زرد
من این گرزِ یکزخم برداشتم (یکزخم: با یک زخم هلاککُن)
سپه را همانجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بر ایشان زمین (آسیا: دستگاه آردکُنِ غلاّت)
دل آمد سپه را همه بازِ جای
سراسر سوی رزم کردند رای
چو بشنید کاکویْ آواز من
چُنان زخمِ گوپال سرباز من
بیامد به نزدیک من جنگساز
چو پیل ژیان با کمندی دراز
مرا خواست کآرد به خَمّ کمند
چو دیدم خمیدم ز راه گزند
کمان کیانی گرفتم به چنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
عقاب تکاور برانگیختم
چُن آتش بَروبر همی ریختم
گُمانم چنان بُد به سندان سرش
که شد دوخته مغز با مِغفَرش (مِغفَر: کلاهخود)
نگه کردم از گَرد چون پیل مست
برآمد یکی تیغ هندی به دست
چنان آمدم شهریارا گُمان
کزو کوه زنهار خواهد به جان
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جُستمش تا کی آید به چنگ
چُن آمد گهِ مرد جنگی فراز
من از چرمه چنگال کردم دراز (چرمه: اسب)
زدم بر زمینبر چو پیل ژیان
پرُآهن بر و دست و گُردیمیان
چو افکنده شد شاه ازآن گونه خوار
سپه روی برگاشت از کارزار (برگاشتن: برگرداندن)
استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (کوچکنمایی)، تشخیص، توصیفهای بامزه، تشبیهات ملیح
منوچهر (ص230-228)
زال با سخنان ترحّمآمیز و سیاستمدارانهاش، پدرش سام را که با دستور مستقیم و صریح منوچهر، قصد بهآتشکشیدن دم و دستگاه سلطنت مهراب کاولی و قتل عام خانوادهاش را دارد، منصرف میکند:
چو زال اندر آمد به پیش پدر
زمین را ببوسید و گسترد پر
یکی آفرین کرد بر سام گُرد
وُزآب دو دیده همی گِل سپرد
که بیداردلپهلوان شاد باد
روانش گرایندۀ داد باد
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ از تو گریان شود
کجا دیزۀ تو جهد روز جنگ (دیزه: اسب سیاه مایل به خاکستری)
شتاب آید اندر سپاه درنگ
سپهری کجا بادِ گرز تو دید
بماند، ستاره نیارد کشید
زمین نسپَرد شیر با داد تو
روان و خرد گشت بنیاد تو
مگر من که از داد بیبهرهام
وُگر چه به پیوند تو شهرهام
یکی مرغپروردهام خاکخَورد
به گیتی مرا نیست با کَس نبرد
ندانم همی خویشتن را گناه
که بر من کسی را بدان هست راه
مگر آنک سام یلستم پدر
دگر هست با این نژادم هنر
ز مادر بزادم بینداختی
به کوه اندرم جایگه ساختی
]نه گهواره دیدم نه پستان نه شهر
نه از هیچ خوشی مرا بود بهر
ببردی به کوهی بیفکندیم
دل از ناز و آرام برکندیم[
فکندی به تیمار زاینده را
به آتش سپردی فزاینده را
تو را با جهانآفرینست جنگ
که از چه سیاه و سپیدست رنگ
]کنون کهم جهانآفرین پرورید
به مهر خدایی به من بنگرید[
هنر هست و مردی و تیغ یلی
یکی یار چون مهتر کاولی
ابا گنج و با تخت و گرز گران
ابا رای و با داد و تاج سران
نشستم به کاول به فرمان تو
نگه داشتم رای و پیمان تو
که چون کینه جویی بهکار آیمت
درختی که کِشتی بهبار آیمت
ز مازندران هدیه این ساختی
هم از گرگساران بدین تاختی
که ویران کنی خان آباد من؟
چنین داد خواهی همی داد من؟
من اینک به پیش تو استادهام
تن بنده خشم تو را دادهام
به ارّه میانم به دو نیم کن
ز کاول مپیمای با من سخُن
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد یال
بدو گفت آری همینست راست
زبانت بدین راستی پادشاست
همه کار من با تو بیداد بود
دل دشمنان بر تو بر شاد بود
استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (کوچکنمایی)، تشخیص، توصیفهای بامزه، تشبیهات ملیح و کنایۀ رندانه
منوچهر (ص234-231)
شرح اغراقآمیزِ شیرین و جالب پهلوانی سام در نامهاش به منوچهر برای نرمکردن او ]جهت کسب اجازۀ وصلت پسرش زال با رودابه (دختری از تخمهترکۀ ضحّاک)[:
سرِ نامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه بهجای
ازویست نیک و بد و هست و نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیاست
...
یکی بندهام من رسیده به جای
به مردی به شست اندر آورده پای
...
عنانپیچ و اسپافکن و گرزدار
چو من کس ندیدی به گیتی سُوار
بشد آب گُردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردنکشان
چُنان اژدها کو ز رودِ کَشَف (کَشَف: دهی در حومۀ مشهد)
برون آمد و کرد گیتی چو کف
زمین شهر تا شهر پهنای او
همان کوه تا کوه بالای او
جهان را ازو بود دل پُرهراس
همی داشتندی شب و روز پاس
هوا پاک دیدم ز پرّندگان
همان روی کشور ز درّندگان
ز تفّش همی پرّ کرکس بسوخت
زمین زیر زهرش همی برفروخت
نهنگ دژم برکشیدی از آب
همان از هوا درکشیدی عقاب
زمین گشت بی مردم و چارپای
جهانی مر او را سپردند جای
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود
به زور جهاندار یزدان پاک
بیفکندم از دل همه ترس و باک
میان را ببستم به نام بلند
نشستم بران پیلپیکر سمند
به زین اندرون گرزۀ گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم به سان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و وُرا تیز دم
مرا کرد پدرود هرکو شنید
که بر اژدها گرز خواهم کشید
رسیدمْش و دیدم چو کوهی بلند
کشان موی سر بر زمین چون کمند
زبانش بهسان درختی سیاه
زَفَر باز کرده فکنده به راه (زَفَر: دهان)
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم
مرا دید و غرّید و آمد به خشم
گمانی چنان بودم ای شهریار
که دارد مرا آتش اندر کنار
جهان پیش چشمم چو دریا نُمود
به ابر سیه برشده تیرهدود
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریای چین
برو بر زدم بانگ بر سان شیر
چنان چون بود کار مرد دلیر
یکی تیر الماسپیکانخدنگ
به چرخ اندرون راندمش بیدرنگ
چو شد دوخته یک کرانِ دهانْش
بماند ای شگفتی به بیرون زبانش
هم اندر زمان دیگری همچنان
زدم بر دهانش بپیچید ازآن
سهدیگر زدم بر میان زَفَرْش
برآمد همی جوش خون از جگرش
چو تنگ اندر آورد با من زمین
برآهختم این گاوسر گرز کین (برآهختن: کشیدن، درآوردن)
به نیروی یزدان کیهانخدای
برانگیختم پیلتن را ز جای
زدم بر سرش گرزۀ گاوچهر
برو کوه بارید گفتی سپهر
شکستم سرش چون تن زندهپیل
فرو ریخت زو زهر چون آب نیل
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست
ز مغزش زمین گشت با کوه راست
کَشَفرود پر خون و زرداب گشت
زمین جای آرامش و خواب گشت
...
چنین و جزین هر چه بودیم رای
سران را سر آوردمی زیر پای
کجا من چمانیدمی چارپای
بپرداختی شیر درّنده جای
کنون چند سالست تا پشت زین،
مرا تختِ گاهست و اسپم زمین
...
کنون آن برافراخته یال من
همان زخم کوبنده گوپال من
برآن هم که بودم نماند همی
بر و گِردگاهم خماند همی
کمندی بینداخت از دست شست،
زمانه مرا باشگونه ببست (باشگونه: واژگون، وارونه)
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و گوپال را
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان
نکردیم بی رای شاه بزرگ
که بنده نباید که باشد سُتُرگ
استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (کوچکنمایی)، غلو، توصیفات بامزه، تشبیهات ملیح
منوچهر (ص 235)
درخواست طنزآمیز و رندانۀ سام از منوچهر برای پذیرش زال و اجازۀ وصلت زال با رودابه را گرفتن:
همانا که با زال پیمان من
شنیدهست شاه جهانبان من
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاکچاک آمدش زاستخوان
مرا گفت بر دارِ آمل کنی
سَزاتر که آهنگ کاول کنی
چو پروردۀ مرغ باشد به کوه
فکنده به دور از میان گروه
چنان ماه بیند به کاولستان
چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو دیوانه گردد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنج مهرش به جایی رسید
که بخشایش آرد هر آن کهش بدید
ز بس رنج کو دید بر بی گناه
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گُسی کردمش با دلی مستمند (گُسی: گسیل، راهی، روانه)
چُن آمد به نزدیک تخت بلند
همان کن که با مهتری درخورد
تو را خود نیاموخت باید خرد
استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (کوچکنمایی)، توصیفات بامزه و تشبیهات ملیح
منوچهر (ص 240-239)
مواجهۀ سام با خیل هدایای پیشکشی سیندخت (مادر رودابه) و تردید جالبش در پذیرش آنها:
نثار و پرستنده و اسپ و پیل
رده برکشیده ز در تا دو میل
یکایک همه پیش سام آورید
سرِ پهلوان خیره شد کان بدید
پُر اندیشه بنشسته بر سان مست
به کش کرده دست و سرافکنده پست
که جایی کجا مایه چندین بود
فرستادن زن چه آیین بود؟!
گرین خواسته زو پذیرم همه
ز من گردد آشفته شاه رمه
وُگر بازگردانم از پیش، زال
برآرد به کردار سیمرغ، یال
استفاده از آرایۀ تشبیه (برآرد به کردار سیمرغ، یال)
منوچهر (ص 243)
توصیف اغراقآمیز و بامزۀ عاشقی زال در گفتوگوی خصوصی و مطایبۀ سام (پدر داماد) با سیندخت (مادر عروس):
یکی نامه با لابۀ دردمند
نبشتم به نزدیک شاه بلند
به نزد منوچهر شد زال زر
چنان شد که گفتی برآورده پر
به زین اندر آمد که زین را ندید
همان نعل اسپش زمین را ندید
بدین زال را شاه پاسخ دهد
چو خندان شود رای فرّخ نهد
که پروردۀ مرغ بیدل شدهست
از آب مژه پای در گل شدهست
عروس ار به مهر اندرون همچون اوست
سزد گر برآیند هر دو ز پوست
یکی روی آن بچّۀ اژدها
مرا نیز بنمای و بستان بها
استفاده از آرایۀ استعاره (بچّۀ اژدها: رودابه)
منوچهر (ص 253)
مزاح ظریفانۀ منوچهر با زال عاشق:
بیامد کمربسته زال دلیر
به پیش شهنشاه چون نرّهشیر
به دستوری بازگشتن ز در
شدن نزد سالار فرّخ پدر
به شاه جهان گفت کای نیکخوی
مرا چهر سام آمدهست آرزوی
چو بوسیدم این پایۀ تخت عاج
دلم گشت روشن بدین بُرز و تاج
بدو گفت شاه: ای جوانمرد گُرد
یک امروز نیزت بباید شمرد
تو را بویۀ دخت مهراب خاست (بویه: آرزو)
دلت را هُش سام و کاول کجاست؟!
منوچهر (ص 260-259)
شدّت عشق زال به رودابه:
نشست از برِ تخت پُرمایه سام
ابا زالِ خرّمدل و شادکام
سخنهای سیندخت گفتن گرفت
چو شد لبْش خندان نهفتن گرفت
...
به دستان نگه کرد فرخندهسام
بدانست کو را درین چیست کام
سخن هرچه از دخت مهراب نیست
شب تیره مر زال را خواب نیست
منوچهر (ص 262)
مطایبۀ سام و سیندخت، رونماخواستن مادر عروس از پدر داماد:
به کاول رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
...
برون رفت سیندخت با بندگان
میان بسته سیصد پرستندگان
...
بخندید و سیندخت را سام گفت
که: رودابه را چند خواهی نهفت؟
بدو گفت سیندخت: هدیه کجاست؟
اگر دیدن آفتابت هواست
چنین داد پاسخ به سیندخت سام
که: از من بخواه آنچه آیدْت کام
استفاده از آرایۀ استعاره (آفتاب: رودابه)
پایان قسمت چهارم
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر یکم، بنیاد میراث ایران، نیویورک 1366