از قدیمیترین همکاران تحریریه «توفیق» که تحقیقا هر سه دوره انتشار آن را درک کرده اما به ظاهر ناشناخته است و کسی از حاضرجوابی هایش چیز چندانی نقل نکرده و عموما گفته شده آدم بسیار کم حرفی بوده، «محمدصادق تفکری» است. جالب اینجاست که نام مستعار اصلیاش «پرچانه» بود. غیر این نام، با اسامی مستعاری همچون زلم زینبو، سرورالشعرا و میرزاآقا نیز شناخته میشود.
از تفکری، اطلاعات اندکی در دست است، جز آنکه در دل شوق سفر و سیاحت داشته. همین قدر میدانیم که مغازه کوچکی، روبروی مدرسه ادب، پشت مسجد سپهسالار (مطهری فعلی) و ساختمان مجلس داشته است. کسبش مخلوطی از عطاری، آجیل فروشی، بقالی، خرازی و لوازم التحریری و خلاصه، اقسام متنوع خرت وپرت فروشی بودهاست. آنجا او را نه به عنوان شاعرِ توفیق، که میرزاآقا میشناختند. مردی که طبع موزونی داشت و شوخ طبع بود. روی شیشه مغازه یا روی اجناس، قطعه شعرهایی طنزآمیز و بیشتر فکاهههای عامیانه نصب میکرد. مثلا:
«اگر خواهی خوراکیهای تازه
قدم رنجه نما در این مغازه»
یا روی کیسه آجیلها، کاغذی چنین گذاشته بود:
«اگرچه ناخنک معنای هستی است
ولی اینجا جزایش پشت دستی است»
در وصف خودش هم سروده بود:
«بارِ دوتا الاغ نر و بار یک کُری
بنهاد روزگار به دوشِ تفکری».
میرزاآقا شاگرد و وردستی نداشت. خودش پشت پیشخوان بود در برابر ترازوش، با شب کلاهی بر سر و لباسی ساده بر تن. دورتادورش ظرفهای آکنده از خوارکی های محبوب بچه ها: اعم از لواشک، برگه هلو، آلوچه و آلبالوخشکه، نخودچی و گندم شاهدونه، تخمه ژاپنی، قاووت، خرماخرک (خارک) و... دکانش همچون کشف غار علی صدر برای اطفال بود. خودش مخلوط آجیلی به نام «هفت لشکر» ابداع کرده بود که طرفداران بسیاری داشت. بچهها جلوی مغازه اش یک صدا میخواندند:
«میرزاآقا میرزاآقا، صنار قاقا».
تفکری برای مشتری هایش هم شعر طنز میساخت و آنها را از متلک ابیاتش بی نصیب نمیگذاشت. برای شخصی به نام «پاک دامن» سروده بود:
«پاک دامن که دامنش پاک است
جای اسکن به جیب او خاک است».
تفکری در شعرهایش ضمن پند و نصیحت، تبلیغ اشعارش در توفیق را نیز میکرد:
«خواهم این هفته از چرند و پرند
شعر سازم همه نصیحت و پند»
تا آنجا که:
«بخر این هفته نامه توفیق
شعر پرچانه را بخوان و بخند!»
مغازه تفکری اما تنها محل کسب نبود. خانه و کاشانه او نیز بود. با آنکه در اشعارش از زن و مادرزن و فرزندانش بسیار حرف زده بود، ولی در این خانه خبری از طفل و همسری نبود. تنها گربهای هم راز و هم نشین خلوتش بود. او در اشعارش با گربهاش راز و نیازهای بسیاری دارد و به قول اهالی توفیق، این چنین وفاداریاش به محبوبه «براق» را ثابت کرده بود. در مغازه کرسی میگذاشت و شب همان جا میخوابید. روی کرسی غذا میپخت و کنار قلم و کاغذ و کتابچهاش به خواب میرفت. این طور بود که مغازهاش در نیمه شب زمستانی دچار حریق شد و خودش و همه دار و ندار زندگیاش سوخت. در نخستین آتش سوزی، اهل محل و اهالی توفیق به داد او رسیدند و نجاتش دادند، اما در سومین آتش سوزی دیگر راه نجاتی نبود و در ٧٥سالگی (١٣٤٦) به جای ساختن با زندگی، در آتش سوخت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
به یاد این شیرین کارِ تلخ کام، قطعه شعر «سوختم!» را که در بهمن ١٣٤٢، با سر و صورت و دستانی سوخته در بیمارستان سروده بود، میخوانیم:
«در دکان، در فصل سرما، من ز گرما سوختم
با تمام جنس دکان، بنده یک جا سوختم
قصه پروانه بشنیدی که سوزد گرد شمع؟
من به دور خویشتن، پروانه آسا سوختم
شعله آتش به دست و صورت و پایم گرفت
من به یک غفلت، به دکانم، سراپا سوختم
سوزش دل یک طرف، سوز سر و پا یک طرف
توی پستوی دکان، یا ساختم، یا سوختم
این دکان هم جای کسبم بود، هم منزلگهم
قسمت این سان شد که در دکان و ماوا سوختم
آتشی در خشک و تر افتاد و من گشتم کباب
در دکان خویشتن تنهای تنها سوختم
چون که طشتِ «آب سرد» اندر دکان من نبود
زین جهت یک باره از پایین و بالا سوختم
گفته بودی ساختی با زندگی یا سوختی؟
آن قدر با زندگانی ساختم، تا سوختم.