انسان موجودی است دو عالمی، دارای وجودی برزخی میان لاهوت و ناسوت، که میان دو عالم و دو زمان و مکان سیر میکند او یا این جهانی و ناسوتی است و در زمان فانی سیر میکند و یا آنجهانی و لاهوتی است و متعلق به زمان باقی. انسان اگر به حقیقت وجود خویش بنگرد و به آن رو نماید و با زمان باقی نسبت پیدا کند، با ساحت فرشتگان و ملکوت قرین میگردد؛ و اگر به جهت ناسوتی و حیوانی وجودش رو کرده و با زمان فانی نسبت پیدا کند، به وجه حیوانیت رو خواهد نمود و زمان و مکان باقی را فراموش خواهد کرد.
حقیتق انسان آنجا متحقق میشود که او متذکر حق باشد و عهد خویش را در روز الست بیاد داشته باشد و اگر به عالم نگاه کند، حق را باطن آن ببیند. قوه خیال نیز که به منزله آئینه زمین و آسمان و ملکوت و جمع میان این دو است، اگر در عالم ملکوت سیر کند، تابش آنرا منعکس میکند؛ و اگر با عالم ملک تماس بگیرد و به آن تعلق گیرد، بیشک صور خیالیاش نیز مظهر این تعلق خواهند بود. بنابراین اگر انسان قطع تعلق از عالم مثال و ملکوت پیدا کند خیال او، آئینه عالم ملک و سفلی خواهد شد. در چنین حالتی، هنرمند با این خیال دیگر دنیا را از منظر ملکوت نمیبیند. حال آنکه اگر صورت خیالی هنرمند اصیل و دینی باشد، از منظر دیانت به عالم ملکوت تعلق پیدا میکند، و آنچه که در هنرش طرح میگردد در حقیقت نوعی بیان زمان و مکان ملکوتی دارد. هنرمند در چنین مقامی دنیا را نیز از منظر ملکوت و در پرتو آن مشاهده میکند.
وجود انسان، اگر توجه تام به حق پیدا کند، با طهارت نفس و اعراض از آلودگیهای روح و مشغلههای جسمی و بدنی قادر میگردد با ساحات نورانی روح انسانی و مرتبه ملکی و عالی حیات انسانی سروکار پیدا کرده و صور ملکوتی را مشاهده کند. نورانی شدن نفس و رفع ظلمت و حجابها، جز باتوجه تام و تمم به حق و عنایت حضرت رحمان میسر نمیگردد. لیکن با اشتغال نفس به لذات دنیوی وانهماک در شهوات وگرفتار آمدن قوه متخیله در تخیلات تباه، موجب میگردد تا انسان به حجابها گرفتار آمده و به حقیقت دست نیابد؛ هرچند ممکن است که شیطان، امور خیالی صرف عاری از حقیقت را به اندکی از امور دنیوی، خیال انسان را فاسد میکند که در این صورت زمان و مکانی که در عالم خیال به او روی مینماید نه زمان و مکان ملکوتی، بلکه زمان و مکانی شیطانی است.
هنرمند با تخیل خویش و صورت خیالی که در امور محسوس هنری از او صادر میشود، نسبت حضوری خود را با حق و حقیقت بیان میکند و به عبارتی نسبت میان خویش و عالم و آدم و مبدا عالم و آدم را حکایت میکند. اگر این مبدا و این حقیقت، خدا و عالم غیب باشد، هنرمند میتواند تعالی پیدا کند و به ساحت متعالی عالم قدس قدم بگذارد. در چنین وضعی، صورت خیالی هنرمند، مکاشفه و مشاهده غیب است. چنانچه هنرمند اصیل دینی چنین است. هرن چنین هنرمندی، هنر روحانی و به اعتباری هنر رحمانی است، هنریست که با عالم روحنی اتصال پیدا میکند. اما اگر هنرمندی از حق و حقیقت دور شود و به دنیا روی آورده و با نفوس شیطانی سروکار پیدا کند، صورت خیالی او رو به تدانی سیر میکند؛ حتی اگر هنرش دارای ظاهر زیبائی باشد. چنانچه هنر دوره جدید چنین است. هنرمند دوره جدید، با جنبه تاریک نفس انسانی و جهت حیوانی و ظلمانی نفس سروکار پیدا میکند. هنرمند در دوره جدید به عالم سفلی و امیال و اهوا شیطانی - که میتواند با شرع و شریعت الهی سرکوب و محدود شود -، توجه کرده و تعلق پیدا میکند. هنرمندی اینچنین، در آغاز دوره جدید جز زیبائی جسمانی آدمی را نمیبیند که البته در پایان سیر آن، این معیار نیز درهم میریزد. چنانچه در هنر پایانی تاریخ غرب، در فوویسم و کوبیسم و فوتوریسم و دادائیسم و سوررآلیسم و... متحقق و متجلی شده است.
اگرچه در آغاز هنر جدید، صورت خوب و زیبائی ظاهر و اینجهانی برای هنرمند متجلی میشود، اما در حقیقت این زیبائی، چیزی جز غفلت از زیبائی آن جهنی و واسطهای برای ماندن در زمان و مکان فانی وگرفتار آمدن او دربند عالم سفلی نیست. اساس بازگشت هنر و تفکر جدید، چه زمانی که در صدر آن از ملاکهای زیبائی تبعیت میکردند و چه زمانی که در پایان آن، هیچ ملاکی جز گزینش و نظر شخصی هنرمند قاعدهای ندارد، به اهوا و نفس و اصالت بشر است؛ بشری که در بعد از حق و حقیقت و مدار و ملاک بودن نفسش به قول اهل نظر در هیچ کجای تاریخ نمونه ندارد.
در دوره میتولومژی و اساطیر، هنرمند هنر خود را ملهم از«موز»ها و خدایان میدانست و به بیان حالات خدایان و اعمال و آثار فوق بشری و راز وجود میپرداخت. در این عصر، هنرمند، تنها چشم به زمین نداشت و حقایق ازلی را در زمین جستجو نمیکرد. او با آسمان و آسمانیان همسوئی و همسخنی و مراوده داشت. در این دوره، هنرمند، خدایان را میستود و میسرائید و مجسم میکرد. او زمینوزمان را خالی از راز نمیدید.
با ظهور تفکر متافیزیک و فرهنگ یونانی، زمان و مکان معنی متعالی خویش را از دست داد و منحصر به حرکت فلک و افلاک و یا مقدار حرکت اشیا و موجودات شد. از اینجا پرده خیال هنرمند یونانی تنها با زمان و مکان محسوس سروکار پیدا کرد. در این دوره، هنرمند یونانی، بیگانه با جهان اساطیر، حقیقت را واقعیت این جهانی و تطبیق آن با عقل دانست. صورت خیال و هنر هنرمند یونانی، بیان جهان واقع گشت. در چنین عصری سخن از عقل بشری است نه سیروسلوک و تفکر معنوی. حقیقت نیز دیگر انکشاف و اکتشاف و ظهور وجود نیست، بلکه مطابقت علم با واقع است.
در عصر یونان، ادب و فرهنگ عقلی، بنیاد رسیدن به حقیقت میشود. «هیدگر» این را با آغاز اصالت بشر قرین میبیند. در فرهنگ یونانی، عالم وافق دیگری به روی بشر گشوده میشود که در آن «عقل» تنها راهبر و آموزگار بشر میگردد. در چنین فضائی قصد هنرمند یونانی نیز تنها بیان زیبائی این جهان است، از اینرو هنرمند یونانی به طبیعت میپردازد و خصوصا «انسان» را مورد توجه قرار میدهد.
تا پیش از آغاز تفکر منطقی یونانی، همواره «راز وجود» در تفکر بشر موجود بوده و غلبه داشته است. اما با یونان، بحث مسئله وجود و پرسش از موجود، جایگزین راز وجود میشود. اگر در یونان باستان حکمایی چون هر قلیطوس و کسینوفانوس و برمانیدس از راز وجود سخن گفتهاند، از سقراط به بعد تا تعلقی خاص به موجود و فراموشی وجود، تفکر از وجود به موجود میرسد و تفکر حسابگرانه و اعداداندیش، جایگزین تفکر معنوی قدیم میشود. این تفکر سعی دارد با تابیدن نور طبیعی عقل بر اشیا و امور آدمی را به خودآگاهی و درک عالم نائل سازد بیآنکه مواجهه با «راز»کند. در این عصر، حیرت در برابر راز، جایش را به تفکر برای حل مسئله میدهد. چه آنکه راز اشیا و امور فراموششده و از منظر عقل، «راز» به «مسئله» تبدیل گشته و به صورت مسئله عقلی درآمده است. پرسش عقلی نیز در آغاز از حیرت در برابر راز وجود نشأت گرفته اما در پایان، با حل عقلی آن، حیرت نیز میرود و امور، واضح و بدیهی مینمایند و انسان نیز به خود- آگاهی نائل میآید. درصورتیکه از منظر راز، تفکر از سر حیرت در مقام پرده گرفتن از راز و یر در فلسفه آفرینش است. » مسئله»مربوط به موجود است و از«راز» مربوط به وجود؛ و پرده گرفتن از راز یعنی سیر کردن از موجود به وجود. وجود موجودات راز است و با حیرت و خوف در برابراین راز تفکر آغاز میشود و انجام میپذیرد.
اگر علم در تفکر دینی عبارتست از نوری که خدا در دل مؤمن میگذارد و عقل نیز در تفکر دینی همچون خیال، متعالی است و آن نوری است در وجود انسان، و موهبتی است از پروردگار که راه حق و باطل را به او نشان میدهد و صورتی از عقل که عقل معاش و کسب و دنیاست، در مرتبهای از حیات دنیوی بکار میآید؛ عقل یونانی، همان عقل دنیوی و معاش است با این تفاوت که در تفکر یونانی از وحی و عقل معاد بریده شده است و تنها در حیطه صرف عقل بشری به امور میپردازد.
بشر در طول تاریخ، بیشتر اهل غفلت از حقیقت جامع خویش بود و وطن اصلی خویش را فراموش کرده و به زمان فانی روی آورده و آنرا اصیل انگاشته است. تفکر و هنر ماقبل یونان و روم باستان با بعد از خدای حقیقی آشکار میشود. اما درهرحال خالی از حقایق متعالی و راز نیست. با پیدایش هنر و تفکر یونانی، غیبزدائی از عالم راز و متعالی اساطیر آغاز میشود و بشر تنها در جهانی بریده از خدا و خدایان و آسمان، با عقل خویش به تبیین امور میپردازد. هنر نیز در اینجا جز حکایت عالم واقع برای امور دنیوی و زمینی و نفسانی چیزی نیست. چنانچه رومیها نیز هنر را در جهت ارضای هرزگی و تجمل قرار میدهند.
در زمنی که در روم قدیم، قدرتپرستی، وحشیگری، انتقامجوئی و لذتپرستی غالب بود، مسیح(ع) ظهور میکند. با ظهور دین مسیحیت، بشر به توحید حقیقی فرا خوانده میشود. در این وقت انسان به حضرت رحمان روی میآورد و از خودش فنا پیدا میکند. با ظهور مسیح علیه السلام، یکبار دیگر انسان بهطرف حق کشیده میشود. اما با دور شدن از زمان ظهور حضرت مسیح(ع)، انحراف در مسیحیت شروع میشود.
تاریخدانان، دوره هزار ساله پیش از فروپاشی امپراتور روم غربی را که از 400 تا 1400 م دوام آورده است را سدههای میانه، قرون وسطی یا عصر تاریکی مینامند. در این دوره به اندازهای موهومات و خرافات به دستورات عالی مذهبی افزوده میشود و تعصب خشک غالب میگردد که منطق قوی و حقیقت کلام پیغمبر خدا درمیان آنها گم میشود. درنتیجه، چهره واقعی دین، در نظر عدهای که نمیتوانستند خرافات جهال را از تعلیمات صحیح مذهبی تشخیص دهند، غیر منطقی و غیر علمی جلوه کرد. تاریخ این قرون، حاکی از نظام فکری متحجر و ارتجاعی است و نشان میدهد که پاپها، مذهب را به صورت یک دستگاه حکومتی متعصب و مرتجع و در عین حال وابسته به طبقات حاکم، یعنی زرمندان و زورمندان ساخته بودند. چنانچه دستگاه سلطه بسیاری از آنها کمتر از امپراتو ران نبود.
محکمه تفتیش عقائد یا «انگیزسیون» همانطور که از نامش پیداست جهت کنجکاوی از عقاید مردم و کشف افکار ضد مذهبی- مذهب ساختگی مسیح(ع) - تأسیس شد و اختیارات عجیبی داشت. پیدایش این محاکم که از قرن 12 آغاز شده بود و در قرن سیزدهم در ایتالیا و اسپانیا توسعه پیدا نمود و ظاهرا تا اوایل قرن نوزدهم ادامه داشت، در اثر تنگنظریها و تعصبات بیجای پاپها و کشیشها بود. جنایات و فجایعی که در این مدت از این حامیان متعصب و دروغین دین مسیح، به اسم دیانت سر زد، هراسناک میباشد. گفته میشود تعداد کسانی را که در دوران تفتیش عقاید، زنده سوزانیده و یا در سیاهچالهای مرگ خفه کردهاند پنج میلیون نفر تخمین زدهاند. مشهور است که در این محاکم، برخلاف تمام محکمههای انسانی، «متهم» را «مجرم» محسوب میکردند و بر او لازم بود که اثبات بیگناهی خود کند. هر گونه شهادت ناروائی برضد او پذیرفته میشد و بطور کلی اقامه شهادت علیه متهم آسان، اما شهادت به نفع او، بسیار مشکل بود. یهودیان و اعراب و خدمتکاران حق داشتند علیه کسی شهادت دهند اماله او را نمیتوانستند. بقولی، اصل مطلب در این محاکم این بود که: «اگر صد معصوم بمیرد، بهتر که گناهکاری بگریزد». پاپها و کشیشها نه تنها با مخالفین مذهب خود این معامله ار میکردند، بلکه با بسیاری از افراد مسیحی و مخصوصا عدهای از دانشمندان علوم طبیعی نیز رفتاری این چنین داشته و بهطور بیرحمانهای آنها را از بین میبردند، آنها، بسیاری از نظریات تازه علمی دانشمندان و علما علوم طبیعی را که متکی بدلایل منطقی بود مردود شناخته و هرگونه عقیده علمی را که برخلاف افکار عامیانه توده مردم آن روز بود، بنام مخالفت با اصول آئین مسیح، نظریهای کفرآمیز قلمداد میکردند. بههمین دلیل بعضی از دانشمندان را به جرم نظریات علمی محکوم به حبس کرده و بعضی را هم زندهزنده سوزانیدند.
در نتیجه این ظاهرپرستی و اختناقها و مخالفت با علوم، مذهب مسیحیت دو جنبه منفی بخود گرفت:یکی جنبه توحش و ضد بشری و دیگر جنبه ضد علمی، و این دو از جمله زمینههای تکوین و رشد نهضتهای مختلف عصر جدید شدند. علوم، تدریجا سیر تکاملی خود را پیمودند و کلیسا چون خود را نقطه مقابل علم قلمداد کرده بود عقبنشینی کرد و به عبارت دیگر، ترقیات علمی و فرهنگی و اجتماعی با آن جنبه ضد علمی که به مذهب چسبانده بودند، بهترین وسیله تبلیغ بیسروصدای ضد مذهبی بود. از سوی دیگر، کلیسا با اصل انگاشتن جهان اخروی و طرح بهشت موعود در اذهان مردم، بشدت با حیات دنیوی مسیحیان مبارزه میکرد و هرگونه توجه به زندگی مادی و دنیوی را برای عامه مسیحیان سرکوب و منکوب میکرد. این افراط در زهدپرستی نیز زمینه را برای طغیانهای بعدی آماده کرد. از آنجا که عکس العمل منطقی یک تفریط، افراط است و عکس العمل منطقی هر افراطی هم تفریط، نفرت از دنیا و بیزاری از لذات زندگی، عکسالعملی جز ولع به چیزهائی که مطرود شمرده میشدند بدنبال نداشت.
باری، با تمام انحرافاتی که آیین مسیح(ع) پیدا کرده بود که به نمونهای از آن اشاره شد، در دوران قرون وسطی آنچه که بشر را به خود جلب میکرد دیانت الهی بود چراکه درهرحال خدا دائر مدار همه امور بود. در زمینه هنر نیز، هرچند آثار قرون وسطی از هنر دوره کلاسیک یونانی بهرهمند میشود، اما آنچه در این میان غالب است اتصال همهچیز به وجه دینی، اخروی و آسمانی آن است.
نکتهای که در قرون وسطی، هنرمندان به آن توجهی نداشته و به آن نمیپرداختند، یعنی پژوهش و تجربه و تعقل و مشاهده عینی و شناخت جهان مادی و زیبائیهای آن، مورد توجه دانشمندان، متفکران و هنرمندان سدهای بعد از قرون وسطی قرار گرفت. «توجهی» که در جهانبینی متفکران و هنرمندان دوران باستان یافت میشد.
در پشت دیوارهای کلیسا و در جهان یکپارچه قرون وسطای مسیحی، از یکسو آتش تفتیش عقاید زبانه میکشید و از سوی دیگر، معنویت عظیم دوره هزار ساله سدههای میانه که زیباترین آثار هزار ساله سدههای میانه و زیباترین آثار مسیحیت را پدیدآورده بود، رو به زوال میرفت. در پایان این عصر، نیروئی عظیم و نوین در شرف تکوین بود. خرد پویا و جستجوگر، و میل به شناسائی قوانین طبیعت و تصرف در آن و اقتدار و اراده بلامنازع آدمی، سربلند میکرد. اکنون انسان در یکسو قرار گرفته و در مقابلش طبیعت و نظام و روابط آن ایستاده بود که میبایست نخست شناخته شود و مآلا با سیطره آدمی بر نظام طبیعت خاتمه یابد. نیروهای متلاطم که در پس سد هزار ساله قرون وسطایی به بند کشیده شده بود، پس از فروریختن این سد، به هزار رود خروشان تقسیم شده و فرهنگ و هنر غربی را به همهسو سوق داد و از هرجهت آنرا در تنوع و پویائی، بیرقیبترین فرهنگ روی زمین گردانید.
طبیعتا زمانی که معنویت دین مسیح درمیان آتش قهر ظاهربینان و ظاهرپرستان کلیسا رو به نابودی میرفت و ایمان بیجان مسیحیان رو به زوال گذاشته بود، خواستههای جسمانی و غریزی، و عقل و خرد بشری که قرنها مقهور، سرکوب و منکوب زهد و رهبانیت و اختناق کلیسای مسیحی شده بودند، سر برداشته و انفجاری از هرزگی و شهوانیت و حرص نفسانی از یکسو، و خرد پویا و سیال از سوی دیگر در همهچیز رسوخ کرد و باعث ظهور انسانی شد که حالات او حاکی از فراموشی مبدأ و معاد و بهشت و دوزخ ادیان الهی، و نشان از اراده و قدرت بشری بود. انسانی که خود را در افقی باز و تنها یافت و میخواست مبدا و معاد و بهشت و دوزخ خویش را خود بیابد و بیافریند؛ و برای اینکار، نه آسمانها را، که زمین را برگزید. اما چگونه؟
بیتردید آثار هنری خلقشده در قرون وسطی، تماما با مسیحیت پیوند و ارتباط مستقیم داشت. فیالمثل آثار نقاشی که بر دیوارهها و پانلها و بر صفحات کتابها آفریده میشد، شیوهای تجریدی و انتزاعی داشتند. بیآنکه هنرمند مسیحی خود را مقید و وفادار به طبیعت محسوس بداند آثاری که میآفرید با طرحهای خطی و رنگهای تخت و عناصر تزئینی که غرق در یک نور گسترده و پراکنده بود متجلی میشدند و این همه به جهت نگاهی بود که هنرمند سدههای میانه به آسمان داشت. در اواخر قرون وسطی(و اوایل رنسانس) هنرمندان به زیبائیهای طبیعی جلب شده و کوشیدند شکلهای خاص و ملموس را جایگزین مفاهیم و شکلهای مجرد و عام سازند. این توجه به طبیعت محسوس و زمان و مکان فانی که در نقاشی رنسانس ظاهر شد، بیشک تنیده در دیدگاهی بود که به اعتباری سر از زیر خاکستری که حدود هزار سال آنرا مستور کرده بود، بیرون میآورد و سدهای بعد جایگاه هنر و تفکر را در جهان مسیحیت زیر و رو میکرد. این توجه و شیفتگی به طبیعت محسوس از یکسو حاکی از نوآوریهائی نظیر مناظر و مرایا، بازی نور، حرکت تصاویر و توجه خاص به دنیای عینی بود. و از سوی دیگر گویای دگرگونی دیگری؛ و آن تنزل جایگاه هنر و هنرمند از ملکوت آسمان به برهوت زمین میباشد. در این تنزل دیده است که عناصر مادی، تشرف پیدا میکنند، محسوسات و ادراکات حسی اهمیت مییابند، فردیت ارج گذاشته میشود، دین از فلسفه جدائی میگیرد، و زمین و وسوسههایش که قرنها به آنها توجه نشده بود، اهمیت بسزائی مییابند و بهشت زمینی جایگزین بهشت ملکوتی میشود. اینک دنیای ازلی و ابدی حاکم بر اذهان و قلوب، دیگر عالم مجردات قرون وسطایی نیست، بلکه زمین و وسوسههای آن است؛ و اعتقادی که باور دارد زمین را میتوان به بهشت عدن تبدیل کرد.
جایگاه هنر غربی که در قرون وسطی آسمان و عالم مجردات و کلیات بود، پس از تحولاتی که با نهضت رنسانس شروع شد و جهان اساطیری مسیحیت را از هم پاشید، ناگزیر تغییر کرد و به عالم سفلی و زمین و زندگی خاکی تنزل یافت. در این تنزل دید، جهان نیز مبدل به شیء گردید و ماده و جسمانیت اهمیت و تشرفی خاص یافت. توجه به واقعیت زمین و دید انسانی در آثار هنرمندان سدههای چهاردهم و پانزدهم ظاهر میگردد و هنرمندان سده شانزدهم انچه را که هنرمندان سده پیش با احساس و تجربه و دیدن ابداع کرده بودند، با اندیشه و تعقل به کمال میرسانند و حالات معنوی را از آخرین آثار دینی میزدایند. جنبش فرهنگی-هنری عصر رنسانس برای فاصله گرفتن از قرون وسطی، به تفکر و هنر یونان و روم باستان توجه نمود. البته اگر رنسانس احیای کلاسیکگرایی باستانی را تبلیغ میکرد، مراد کپیهبرداری صرف از گذشته نبود، چه آنکه بزرگان رنسانس عصر رنسانس درصدد آن نبودند که از آثار کهن یونانی و رومی نسخهبرداری و تقلید محض کنند.
آرمان هنر رنسانس، زنده کردن آرمانهای کلاسیک، یعنی معیارهای زیبائیشناسی یونان و روم بود. ان جنبه از هنر یونان که متکی به شناخت عقلی انسان بود پذیرفته شد و نظام استوار بیان جدید گشت.
هنر مسیحی که در آغاز با معنویت، سادگی و تعمق همراه بود، بتدریج از مقام اولیه خود عقب نشست. اساسا سیر هنر و تفکر دینی همواره رو به بعد و دور شدن از سرچشمه حقیقی و حقیقت نخستین خوددارد. هنر مسیحیت نیز، به شکوه و جلال ظاهری هنر یونان و روم مبتلا میشود. اگر در نقاشیهای اولیه دوران مسیحیت، با سادگی تمام به وصف و بیان و روایت رستگاری مؤمنان و عذاب گناهکاران و یادآوری دادگاه اخروی و تذکر زندگی ساده مسیح و حواریون و قدیسین و... پرداخته و با شگردهای خاص برای تأکید بر ماهیت غیر جسمانی و معنوی ایشان میپردازند، در عصر جدید وجهی معکوس مییابند. معماری عظیم و تجملی میدهد. این هنر عظیم و پرتجمل را«وبلنVeblen »، اتلاف اسرافکارانه مینامد. در چنین فضائی مریم عذرا و مسیح، شاهزاده میشوند و قدیسین در هیئت امپراتو ران تا جهانی فاخر بر سر مینهند. و در چنین فضائی ادب دنیا و نفس و هرزهنگاری نیز رشد میکند. اگر د رقرون وسطی معنویت مسیح و تعالیم او در قالب روایات مختلف، با استفاده از نقوش و سمبلهای ساده به نمایش درمیآمد، در دوران رنسانس به تدریج ظاهرپرستی جایگزین آن شده و هنر به سوی کثرات و پیرایه میل میکند که خود مانع و رادعی در سیروسلوک انسان در جهت توحید حقیقی است. هنر دوران شرک-یونان و روم-که در قرون وسطی نار زده و سرکوب شده بود و در نار هم معنوی دینی بهطور مخفی و بالقوه وجود داشت بتدریج قدرت و فعلیت پیدا میکند. سرانجام در اوخر عصر قرون وسطی، هنرمندان دوباره به وجود بشری و عالم طبیعت، و طلب و خواست نفسانی توجه میکنند که در حقیقت خمیرمایه هنر دوران شرک میباشد. این اشتیاق به مطرح کردن شهوات و لذات سرکوب شده سرتاسر قرون وسطی را میتوان در «دکامرون» اثر «بوکاچو» دید و یا در پدیده«برهنهسازی»در نقاشی و مجسمهسازی عصر رنسانس مشاهده کرد.
از سوی دیگر اگر زمان و مکان در آثار هنرمندان رنسانس به صورت زمان و مکان فانی و اومانیستی به ظهور میرسد، طبیعت و جهان پیرامون بشر به عنوان مورد و موضوع شناسائی در برابر انسان (به عنوان فاعل شناسائی) قرار میگیرد و بشر، شناخت و تسلط بر آن را مبارزه میداند؛ مبارزهای که قرنها ادامه مییابد. بیشک میان مبارزه میکل آنژ با طبیعت-چنانکه خود هنرش را نوعی مبارزه میدانست-تا مبارزه بشر غربی در سده بیستم میلادی ارتباطی ارگانیک وجود دارد.
«آنچه را رنسانس نام دادهاند، به واقع عبارت بود از مرگ بسیاری از چیزها»
«رنه گنون»
چندان مهم و ضروری به نظر نمیرسد که برای وقوع رنسانس تاریخ دقیقی ذکر کنیم و فیالمثل بگوئیم به عقیده برخی از مورخان به یک اعتبار سال 1453، یعنی سال پیروزی سلطان محمد فاتح بر دولت بیزانس. و استیلای وی بر ناحیه شرقی مدیترانه و سال پایان جنگهای صد ساله انگلیس و فرانسه، که زمان به آخر رسیدن شیوع بیماری طاعون در اروپا بود و تاریخ تصادفاتی از این دسته تاریخ آغاز دوره رنسانس است. چنانچه برخی تاریخ کشف قاره آمریکا (1492) و یا ظهور تحولات ادبی-هنری و... (در حدود 1500) ، را تاریخ آغاز رنسانس میدانند.
وقتی از رنسانس صحبت میشود حدودا از نظر زمانی، اوایل قرن پانزدهم تا اوایل قرن شانزدهم مورد بحث قرار میگیرد و معمولا از نیمه اول قرن پانزدهم تا 1520 (مرگ را فائل) مدنظر است. اما اگر رنسانس را آغاز تغییر دید بشر و تأسیس عالمی جدید بدانیم و آنرا به اصطلاح جداکننده قرون وسطی و عصر جدید بخوانیم، از سده سیزدهم تا سده هیجدهم«عصر روشنگری» (و به عبارت صحیحتر تا زمان معاصر) تداوم دارد. مثلا در نقاشی، تا اواخر سده نوزدهم که دستاوردهای هنر عصر رنسانس و سدههای پس از آن بکناری نهاده میشود و شیوههای نوینی در تجربهگرائی رخ مینمایند، میتوان تداوم رنسانس را مشاهده کرد، چراکه بیشک هرآنچه پس از آن آمده، محصول تغییر همان دیدگاه است.
مورخان هنر، هنر ایتالیا را در اواخر سده سیزدهم و سده چهاردهم، به عنوان«رنسانس آغازین» مشخص میکنند. هرچند رنسانس تا سده چهاردهم بهطور قطع و کامل از هنر گوتیک مجزا نشده بود. در هنر رنسانس آغازین (یا به اعتباری گوتیک) میتوان پیشرفت گرایشهای نوینی را دید که به پیدایش عصر جدید منجر شد.
کسانی چون«پترارک» و «بوکاچو»و پیروان آنان، زمینه را برای تبیین جدید فراهم آوردند. آنها از نخستین کسانی بودند که به زیبایی آثار یونان و روم قدیم توجه کرده و در آثارشان از هنرمندان یونان قدیم الهام گرفتند. پترارک شاعر ایتالیائی قرن چهاردهم، فضیلت و زیبائی یونانی را میستاید و به خواستههای اینجهانی و وسوسههای جسمانی و غریزی آن، یعنی آنچه در قرون وسطی مدار توجه شیطان بود و در تمام قرون وسطی مقهور روحانیت و زهد و رهبانیت مسیحی شده بود، میپردازد. او برخلاف عقیده دینی غالب بر اذهان و عقول بشر قرون وسطی اعلام میکند که: «عصر ایمان»، واقعا «دوره تاریکی و جهل» بوده است و حال آنکه «مشرکان مغروق در تاریکی و جهل»در حقیقت درخشانترین مرحله تاریخی را به وجود آوردهاند. به نظر پترارک، «اومانیسم» عبارت بود از عقیده به اصالت مباحث و نوشتههای انسانی در برابر مباحث الهی یا مطالعه کتاب مقدس که عبارت است از پژوهش، و در چارچوبی دنیوی. به درستی میتوان گفت وی که نخستینبار به تشرح ارزشهای اختصاصی فرد و اومانیسم از دیدگاه رنسانس-بدنبال مطالعه ادبیات کلاسیک باستانی- پرداخت (و کشیش اعظم آیین شهوتپرستی نامیده شده است)، از بنیانگذاران رنسانس است. او عصر نوین را اصولا «دوران احیای آثار کلاسیک» میدانست.
در آثار بوکاچو و پترارک دیگر از آن تعصب شدید دینی اثری نبود. بوکاچو دوست پترارک، تمام شئونات زندگی قرون وسطی را به سخره گرفته و مردم را به شادی و برخورداری از لذایذ دنیوی میخواند. او چنان علاقه به ادبیات یونان و روم قدیم داشت که به آثار خود اسم یونانی داد و در اثر معروف خود«دماکرون»، هر مطلبی را که زیبا یافت بدون توجه به جنبه غیر دینی و غیر اخلاقی آن با کمال بیپردهگی بیان نمود. او هنگامی که در چهل سالگی از اقناع احساسات شهوی هم میهنانش با داستانهای ایتالیائی دست برمیدارد، با شور و علاقه به اشعار شارعان یونان و روم توجه میکند و این علاقه زمینهای است برای آنچه که بعدها «رنسانس»خوانده میشود.
اومانیستهای اواخر سده چهاردهم و سده پانزدهم با استفاده از آشنائی خودشان و علاقه مردم به زبان و فرهنگ یونانی، به سوی فهرنگ و ادبیات و فلسفه یونانی که در سدههای میانه از یاد رفته و نادیده مانده و کنار گذاشته شده بودند، جلب شدند و آنها را بازیافته و زنده کردند. اینان علاوه بر ترجمه این آثار، شرحهائی بر آنها نوشتند و از استخوانبندی آنها به عنوان الگو سود جستند و براین اساس نوشتههای تاریخی، ادبی، شعری و فلسفی خویش را آفریدند. «جنسن» نویسنده تاریخ هنر مینویسد:«آنچه اومانیستها با اشتیاق فراوان در نوشتههای باستانی میدیدند، فلسفهای بزرگ برای زندگی در این جهان، با تأکیدی انسانی بود که نه فقط از اصول معتبر و سنتی دین بلکه از عقل نیز که گویا به صورت موهبتی در اختیار هر انسان صاحب هوش و ذوق قرار داده شده است، مشتق میشد. بدین ترتیب الگوی دوره رنسانس دیگر آن انسان مقدسی نیست که جهان را خوار میشمرد، بلکه انسانی است اینجهانی با روح و عقلی بزرگ.»
درنظر یونانیان، آنچه انسان را از همهچیز متمایز میگرداند، عقل است. عقل آدمی که استدلال کردن را آموخته باشد، برترین پدیده کارکردی است که طبیعت آفریده است. گذشته از این، ارسطو اطمینان داده بود که «همه انسانها طبیعتا مشتاق دانستهاند»و آنمچه ما میدانیم، نظام طبیعت است که با نظام عقل آدمی یکی است. یونانیان عقیده داشتند که نظام طبیعت و عقل، زیبا و ساده است و زیبائی اشیا با شناخت ما از آنها یکی است. برای رسیدن به زندگی زیبا و نیکو میبایست از مسیری عقلی گذشت. آدمی مطابق قوانین طبیعی و قابل کشف برای انسان منطقی، زندگی میکند. بدین ترتیب، «خود» از اهمیت بالائی برخوردار میشود و همچنانکه آدمی در جهت خودآگاهی کامل گام برمیدارد، ضرورتا از طبیعت نیز آگاه میشود. جمله معروف یونانی«خودت را بشناس» نیز در همین راستا معنا مییافت. بنابراین، انسان در مقام برترین ارزش طبیعت تلقی میشود و یونانیان در هنر نیز چهره طبیعی انسان را میآفرینند. متفکران و هنرمندان رنسانس نیز، علاقهای را که بشر یوننی به مطالعه آثار طبیعی براساس عقل بشری دارد، دوباره احیا میکنند. اما این تقلید و تکراری دوباره نبود. پترارک و اومانیستها معتقد بودند که اعصار یونانی قبل از قرون وسطی (قبل از «اعصار تاریک» در اصطلاح اومانیستها)، یعنی عالم یونانی-رومی، بهطور بازگشتناپذیری پایان یافته است، ولی میتوان آن را در صورتی دیگر، برتری و قدرت بخشید. بنابراین هدف رنسانس ساختن بدلهایی از روی آثار باستانی نبود، بلکه رقابت با آن آثار و برترین جستن بر آنها بود. «کنت کلارک» در «تاریخ تمدن» میگوید: «در قرن وسطی مردم زیر بار مقیاس عظیم ساختمانهای عهد باستان خرد شدند و آنها را کار شیاطین میدانستند... در رنسانس قصد مردم این بود که عصر باستان را دریابند، با آن برابری کنند و بر آن سبقت بگیرند. آنان بر آن بودند که نژادی از بزرگمردان و قهرمانان خویش پدید آورند.»
درنظر مسیحیان، نجات از طریق لطف و بخشایش ممکن است زیرا بشر درنظر آنان موجودی گناهکار و دورافتاده از حق است و ارادهای است نازل و منحط و ناتوان. «سنت اگوستین» میگفت ما حاکم بر اراده خ ود نیستیم و قدرت انجام دادن آنچه را اراده میکنیم، نداریم. و براین اعتقاد بود که«بشر سیمای بزرگ تراژیک این جهان است و فقط اوست که تراژدی دارد، فقط اوست که گناهکار است». وی میگفت «تن را در این عالم نمیتوان روحانی کرد، تن زائیده گنه ماست». اگر در قرون وسطی، چنین اعتقاداین حاکم بر اذهان و قلوب بود که ناتوانی و گناهکاری بشر را متذکر میشد؛ بشری که در رنسانس متولد میشود، به اراده و توانائی و قدرت انسان ایمان میآورد.
یکی از پدیدههای رنسانس ظور فردیت است که «سوبژکتیویته» را جز بنیادی شخصیت هنرمند کرد. هنرمندان بزرگ آن عصر، مانند «داوینچی» و «میکل آنژ» را باید از این منظر بررسی کرد. این پدیده در قرون وسطی وجود نداشت. هنرمندان گمنام قرون وسطائی مستحیل در یک آفرینش جمعی که به تعبیری بیشتر حکم عبادت و نیایش دستجمعی را داشت، به هنر مسیحی میپرداختند. هرقدر کلیسای مسیحی تا پیش از رنسانس، به یک اعتبار، تحقق یافتن ایمان دستهجمعی افرادی است که فردیت خود را در مجموعهای یکپارچه از جمع گمنام معماران و سنگتراشان و نقاشان و مجسمهسازان و موزائیککاران و... گم میکردند، به همان اندازه، هنر رنسانس «فردی و شخصی» است. در این عصر، انسان به عنوان برترین موجود شناختهشده و تلقی خاصی از فرد انسانی مطرح شده بود. انسان خود را موجودی صاحب اراده میداند که او را قادر میسازد تا به هر کاری دست زند. چنانچه «آلبرتی» گفته بود: «انسان هرکار که بخواهد، میتواند...». هنرمند هم که خود را توانا به بازسازی طبیعت و انسان میبیند، به نیروی خلاقه خویش تکیه میکند. او خود را فردی برتر و نابغه میشمارد، موهبتی که همه از آن برخوردار نیستند. هنرمندان هریک درپی آنند که جهانی نو بیافرینند، و جهانی را به تصرف نبوغ خود درآورند و اراده غولآسای خویش را بر امور تحمیل کنند.
بنابراین اندیشه دوره رنسانس چیز دیگری است: «انسان میتواند خود را بسازد». دراینباره «گاردنر» نویسنده تاریخ هنر میگوید: در رنسانس، چنین پنداشته میشود که انسان از قدرت کارگذاری یا فاعلیتی خدادادی برخوردار است که در وجود انسانهای بزرگ به صورت موهبت الهی «نبوغ» متجلی میشود. بدین ترتیب در دوره رنسانس، انسان اندیشمند میتواند بر نفرین گناه ازلی فائق آید و بر فراز سنگینی بار گناه ویرانگر آن، خود را چنانچه مایل باشد، به آن پایهای برساند که شایستگیاش را دارد. جوانی پیکودلامیراندولا فیلسوف نابغه و جسور دوره رنسانس، در کتاب «گفتار در باب مقام انسان» (که عنوانش ادعای تازهای است) خداوند را درحالی مجسم میکند که این اجازه را به انسان میدهد و این کار را چنان میدهد که تفاوتی چشمگیر با تصور درماندگی طبیعی انسان در سدههای میانه پیدا میکند: «طبیعت و همه امور دیگر به دست ما، در چهارچوب قوانین مصوب خودمان، تعیین و محدود شده است. تو، که هیچ عاملی محدودت نکرده است، مطابق اراده خویش... حدود طبیعت خود را تعیین خواهی کرد. ما تو را در کانون عالم نهادهایم... نه به آسمان متعلق گرداندهایمت و نه به زمین. نه فانی هستی نه جاودانی، تا بتوانی خویشتن را آزادانه و شرافتمندانه... آنچنان که مایلی و ترجیح میدهی، بسازی.»
چنین گزینشی در سدههای میانه، غیر قابل تصور است.! آیا انسان با آن مقام دقیقا حسابشدهاش در «زنجیره وجود» که خداوند مقرر فرموده بود، میتوانست از فرشتگان فراتر برود یا میبایست خود را مقامی پائینتر از جانوران و طبیعت بیجان قرار میداد و تحقیر میکرد؟ «لئون باتیستا آلبرتی» (دوست و همکار برونلسکی) در نیمه اول سده پانزدهم خطاب به انسان میگوید:«به شما پیکری زیباتر از دیگر جانداران عطا شده و قدرتی شایسته حرکات گوناگون، و تیزترین و ظریفترین حواس و هوش و عقل و حافظه چون خدایان جاودان.»
... ادامه دارد
سید مصطفی مرتضوی