معرفی «رادیو موجی»

معرفی «رادیو موجی»
«رادیو موجی» خاطرات طنز رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس را مرور می‌کند
يکشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۵
کد خبر :  ۱۵۴۸۸۱

 

کتاب رادیو موجی مجموعه خاطرات طنز از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که توسط محمدرضا بهرامی و با نظارت کمیته ثبت و ضبط خاطرات رزمندگان شهرضا گردآوری شده است و در نشر بید به چاپ رسیده است. معاشرت با بچه‌های جنگ و جهاد که خود گنجینه‌های کم نظیر میدان ایثار هستند، باعث شناخت بیشتر و دقیق‌تر از جبهه‌های نبرد می‌شود. گاهی مطالب و خاطراتی که با نشستن‌های صمیمانه مطرح می‌شود به مراتب ناب‌تر و زیبا‌تر از آنچه است که با تشریفات مرسوم برای مصاحبه طرح می‌شود. با این بچه‌های خاکی نمی‌شود تشریفاتی برخورد کرد. آنها ناب‌تر از آن هستند که بتوان به فکر لعاب برایشان بود. آنها خود ایثار هستند. خود فداکاری و مجاهدت، خاکیان افلاکی.

وجود زوایای گوناگون در جبهه‌ها هر نویسنده و محققی را بر آن می‌دارد آن‌ها را بررسی کند و خروجی را به جامعه و مخاطبین آثار حوزه جنگ و دفاع مقدس ارائه کند.

خوشمزگی‌ها و خاطرات طنز جبهه به ما می‌آموزد که در کوران حوادث و اتفاقات، می‌توان روزهایی ساخت که انرژی بخش باشند. امید آفرین باشند.

مجموعه پیش رو، گزیده‌ای از خاطرات طنزی است که سعی شده بدون تشریفات مرسوم مصاحبه کننده و مصاحبه شونده باشد. نشست‌های صمیمی، ارتباط در فضای مجازی و غیره باعث شد تا مطالب بهتر و کامل‌تری جمع شود و از آن در این کتاب استفاده شود. صمیمیت بین نویسنده و رزمندگان نام برده شده در این کتاب بر جذابیت مطالب افزوده است.

 

بخشی از کتاب رادیو موجی

به چشم برادری

موقع بازگشت به ایران و آزادی از اسارت بود. بالاخره بعد از تحمل رنج و شکنجه‌ها فراوان به میهن بازمی‌گشتیم. دلم برای همه چیز لک زده بود. به محله‌مان که رسیدم همه ابراز لطف و احساسات می‌کردند و علاقه‌مندی خودشان را نشان می‌دادند.

در خانه بودم و همه از اقوام و آشنایان و همسایه‌ها برای دیدنم می‌آمدند. من به خاطر گذشت زمان، کسی را نمی‌شناختم اما با همه دست و روبوسی می‌کردم. بارها شد که یک نفر را چند مرتبه بوسیده باشم. یکی از پسر عموهایم چندین مرتبه آمد و دست داد و روبوسی کرد و گفت: مرا می‌شناسی؟ من هم هر بار با شک و تردید نام یک نفر را می‌گفتم و او می‌گفت نه.

من هم سعی می‌کردم بیشتر دقت کنم تا شناسایی را درست انجام دهم اما مگر می‌شد. این کار او چند بار تکرار شد و من هم هر بار شخصی را نام می‌بردم. برادرم آمد و با لبخند در گوشم گفت: این پسر عموی توست. تو را سرکار گذاشته!

من هم با خنده گفتم: من کسی را نمی‌شناسم و همه را به چشم برادری نگاه می‌کنم و اگر تا صبح هم بیایند و بروند همین است و شاید باز هم همین آش بود و همین کاسه. برادرم این بار بلند خندید و گفت: مواظب باش کسی خودش را جای خواهرت جا نزند که خیلی زشت می‌شود. همه را نمی‌شود به چشم خواهری نگاه کنی و من هم می‌زدم زیر خنده. هنوز با یادآوری این خاطره می‌خندیم.

سید محمد میرمسیب

طاقچه

 

 

ارسال نظر