هر نسیمی خسته از کویَت خبر میآورد
چشمِ تر میآورد، خونِ جگر میآورد
خارها در چشم دارد، استخوانها در گلو
هر کسی دیوار و در را در نظر میآورد
این بهار تازه دارد شاخهای گل در بغل
وایِ من، اینک خزان با خود تبر میآورد
یاد تو گل کرده چون داغی به باغ جان مگر؟
هر درختی غنچههای شعلهور میآورد
::
روضهخوان میبرد دل را پیش از این تا کربلا
نالهای اما دلم را سوی در میآورد
«بارالها خانۀ همسایهها را گرم کن»
مادری دست دعا انگار برمیآورد