دفتر دوم (قسمت نهم: ماجرای قهر و ناز رستم و کیکاووس)
داستان رستم و سهراب (ص ۱۴۶)
اشارۀ گیو به تندخویی کیکاووس و پاسخ قلدرانۀ رستم به او:
به روز چهارم برآراست گیو (برآراست: آماده شد)
چُنین گفت با گُردسالارِ نیو (گُرد: هلوان؛ نیو: دِلیر)
که کاووس تندست و هشیار نیست (تند: تندخو)
هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پُرشتاب (غمی: غمگین؛ پُرشتاب: آشفته)
شده دور از او خورد و آرام و خواب
به زاولسِتان گر درنگ آوریم
زمی باز پیکار و جنگ آوریم (زمی: زمین)
بدو گفت رستم که مندیش ازین (مندیش: میندیش)
که با ما نشورد کس اندر زمین (نشورد: درنیاویزد، درنیفتد)
استفاده از آرایۀ اغراق.
داستان رستم و سهراب (ص ۱۴۶-۱۴۵)
برآشفتن کیکاووس از سرخوشی رستم (درنگش در اطاعت از فرمان جنگ با سهراب) و پاسخ دندانشکن رستم به او:
گرازان به درگاه شاه آمدند (گرازان: خرامان)
گشادهدل و نیکخواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز (نماز: تعظیم)
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز (ایچ: هیچ)
یکی بانگ برزد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد که فرمان من
کند سست و پیچد ز پیمان من؟
بگیر و ببر زنده بر دار کن
وُزو نیز با من مگردان سخُن
ز گفتار او گیو را دل بخست (بخست: آزرده شد)
که بردی به رستم بدانگونه دست؟
برآشفت با گیو و با پیلتن
وزو مانده خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هر دو را زنده برکن به دار
خود از جای برخاست کاووسکی
برافروخت بر سان آتش ز نی
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
بدو مانده پرخاشجویان، شگفت
که از پیش کاووس بیرون برد
مگر کاندر آن تندی افسون برد (تندی: خشونت؛ افسون: تدبیر)
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بتّرست
تو را شهریاری نه اندرخَورست
تو سهراب را زنده بر دار کن
برآشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس (کوس: ضربه، صدمه)
ز بالا نگون اندرآمد به سر
برو کرد رستم بهتندی گذر
به در شد به خشم اندر آمد به رخش
منم گفت شیراوژن تاجبخش (شیراوژن: شیرافکن، شیرکش)
چه خشم آورد؟ شاهکاووس کیست؟
چرا دست یازد به من؟ طوس کیست؟
زمین بنده و رخش گاه منست (گاه: تخت پادشاهی)
نگین گرز و مغفر کلاه منست (مغفر: کلاهخود)
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آوردگهبر سر افشان کنم (افشان: پراکنده)
سرِ نیزه و تیغ یار منند
دو بازوی و دل شهریار منند (شهریار: فرمانروا)
که آزادزادم نه من بندهام
یکی بندۀ آفرینندهام
به ایرانیان گفت سهرابِ گُرد (گُرد: پهلوان)
بیاید، نماند بزرگ و نه خرد (نماند: زنده نگذارد)
شما هر کسی چارۀ جان کنید
خرد را بدین کار پیچان کنید (پیچان: در این جا یعنی مسلط)
به ایران نبینید ازین پس مرا
شما را زمین پرّ کرکس مرا
غمی شد دل نامداران همه (غمی: غمگین)
که رستم شبان بود و ایشان رمه
استفاده از آرایههای تشبیه، تمثیل، طعنه (نیش و کنایه)، اغراق و هیچانگاری پادشاه!
داستان رستم و سهراب (ص ۱۴۹-۱۴۸)
خطابۀ پیرانۀ گودرزِ کَشواد با کیکاووس تندخو که رستم را با بیخردیاش رنجانده و پرانده است:
سپهدارگودرزِ کَشواد رفت (کَشواد: پهلوانی ایرانی، پدر گودرز)
به نزدیک خسرو خرامید تفت (خرامید: رفت ؛ تفت: باشتاب، تند)
به کاووسکی گفت: رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد؟
چُن او رفت و آمد سپاهی بزرگ
ابا پهلوانی به کردار گرگ (به کردارِ: مانندِ)
که داری که با او به روز نبرد
شود برنشاند برو تیرهگرد؟
یلان تو را سربهسر گَژدَهَم
شنیدهست و دیدهست از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد
که او با سواری کند رزم یاد
کسی را که جنگی چو رستم بود (جنگی: جنگاور، رزمنده)
براند، خرد در سرش کم بود
چو بشنید گفتار گودرز، شاه
بدانست کو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زآن کجا گفته بود (کجا: که)
به بیهودگی مغزش آشفته بود
به گودرز گفت: این سخن درخَورست
لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا
که تیزی و تندی نیارد بها (تیزی: تندخویی، خشونت)
شما را بباید پس او شدن
به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی (تیزی: تندخویی، خشونت)
نمودن بدو روزگار بهی (بهی: خوبی)
استفاده از آرایۀ اغراق.
داستان رستم و سهراب (ص ۱۵۰-۱۴۹)
دلجویی گودرزِ کَشواد و گردان ایران از رستم [برای بازگرداندنش] با اعتراف به بیمغزی کیکاووس و پاسخ پهلوانانه و سنگین رستم آزاده:
تو دانی که کاووس را مغز نیست
بهتندی سخنگفتنش نغز نیست (نغز: نیک و خوشایند)
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر بازِ پیمان شود
تهمتن گر آزرده باشد ز شاه
مر ایرانیان را نباشد گناه
همو زآن سخنها پشیمان شدهست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چُنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووسکی بینیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ (ترگ: کلاهخود)
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ (جوشن: زره)
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
چرا دارم از خشم او ترس و باک؟!
سرم کرد سیر و دلم کرد بس
جز از پاکیزدان نترسم ز کس
استفاده از آرایههای، طعنه (نیش و کنایه)، تمثیل، اغراق و هیچانگاری پادشاه!
داستان رستم و سهراب (ص ۱۵۱-۱۵۰)
اغفال زیرکانۀ گودرز کَشواد رستم آزاده را برای خامکردن و فرستادن به جنگ سهراب نوجوان [علیرغم اعلام برائت رستم از کیکاووس تندخو]:
ز گفتار چون سرد گشت انجمن
چُنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دِلیران لشکر گمان
به دیگر سخنها برند این زمان
کزین تُرک ترسنده شد سرفراز (ترسنده: ترسیده)
همی گوید این گفته هر کس به راز
کزینسان که گَژدَهْم داد آگهی
همه شهر ایران بباشد تَهی
چو رستم همی زو بترسد به جنگ
مرا و تو را نیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیکار اوی
ندیدم به درگاهبر گفتوگوی
ز سهرابِ ترکست یکسر سخُن
چُنین پشت بر شاه ایران مکن
چُنین برشده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
وُ دیگر که تنگ اندر آمد سپاه
مکن تیره برخیره این تاج و گاه (برخیره: بیسبب)
به رستمبر این داستانها براند
تهمتن در آن کار خیره بماند
بدو گفت: اگر بیم یابد دلم
نخواهم که باشد دلم بگسلم
از آن ننگ برگشت و این دید راه
که آید به دیدار کاووسشاه
در اینجا گودرزِ خردمند اصولگرا ضمن تظاهر به اصلاحطلبی با کمال سیاست سرِ رستم آزادۀ پهلوان را شیره میمالد و به تمکین خواستۀ کیکاوس تندخوی خودکامه راضی میکند.
داستان رستم و سهراب (ص ۱۵۱)
توجیه رندانه و طنزآمیز کیکاووس در علت تندخوییاش با رستم و کنایۀ حکیمانۀ رستم ضمن بخشیدن کیکاووس:
چو از دور شد، شاه بر پای خاست (شد: آمد)
بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت (تندی: تندخویی، خشونت)
چُنان رُست باید که یزدان بکشت
وُزین ناسگالیدهبدخواهِ نو (ناسگالیده: بیفکر)
دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چارهجستن تو را خواستم
چو دیر آمدی تیزی آراستم (تیزیآراستن: تندخویی، خشونت)
بدو گفت رستم که کیهان تو راست
همه بندگانیم و فرمان تو راست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
روانت ز دانش مبادا تَهی
استفاده از آرایههای تمثیل، تشبیه و کنایه.
در اینجا کیکاووس تندیِ (تندخویی، خشونت) خودش را صفتی ناپسند و بد است، گوهر (جواهر، ارزشمند) خطاب میکند و این تعبیر متناقض و ناسازگار، طنز ایجاد میکند.
داستان رستم و سهراب (ص ۱۵۳-۱۵۲)
اغراق در توصیف لشکر کیکاووس که به مصاف سهراب نوجوان میروند:
یکی لشکر از پهلو آمد به دشت (پهلو: کناره)
که از گرد ایشان هوا تیره گشت
سراپرده و خیمه زد بر دو میل (سراپرده: خیمۀ شاهی، بارگاه؛ میل: واحدی در مسافت، تفریباً ۵.۱ کیلومتر)
بجوشید گیتی ز نعل و ز پیل
هوا نیلگون شد زمین آبنوس (آبنوس: سیاهرنگ)
همی گوش کر شد از آوای کوس (کوس: طبل و دهل)
همی رفت منزلبهمنزل، جهان
شده تیره و روز گشته نهان
درخشیدن خشت و ژوبین ز گرد (خِشت: نیزه؛ ژوبین: زوبین)
چو آتش پس پردۀ لاژورد (لاژورد: لاجوردی)
ز بس گونهگونه سِنان و درفش (سِنان: نیزه؛ درفش: پرچم)
سپرهای زرّین و زرّینهکفش
تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس (آبنوس: درختی گرمسیری و سیاهرنگ)
برآمد، ببارید ازو سَندَروس (سَندَروس: سرو کوهی و زردرنگ)
جهان را شب از روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود (ثریا: یکی از صور فلکی، پروین)
بدینسان بشد تا درِ دژ رسید
شده خاک و سنگ از زمین ناپدید
استفاده از آرایههای اغراق، غلو، جلوههای ویژه و دکوپاژ سینمایی!
پایان قسمت پانزدهم
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک ۱۳۶۹