مفلسی بر در طبیبی رفت درد خود شرح داد آهسته گفت من بس که اشتها دارم شکمم گرسنه است پیوسته لیگ بهر غذا خریدن نیست هیچ پولی به جیب این خسته مرحمت کرده یک دوا بدهید تا شود اشتهای من بسته!