عاقبت یار مرا از رو برد
خود نکردم بروم، یارو برد
اولش عشق نهان میکردم
آخر از سوختن دل بو برد
امشب ای ماه «به این سوءِ چراغ»
گریه چشمان مرا از سو برد
باد تا پیچة او یک سوزد
شعلة آتش من هر سو برد
رهم آن شوخ کمان ابرو زد
دلم آن آهوی مشکین مو برد
گفتم از نرگس مستش ببرم
کی توان دستی از این جادو برد؟
باغبان بین، که بهار از در باغ
خود برون کرد و خزان را تو برد
مردهشو زندگیام را ببرد
کی توان لکه به شستوشو برد؟
روی موی آورد، ای چشم سیاه!
برو رویی که تو دیدی، مو برد
شهریارا بهل این غم، که بهار
خیمة گل به کنار جو برد
هرکه سر باخت به چوگان وفا
گوی میدان سعادت او برد