ربابی اکثر شبها به دزدی میرفت. شبی چندان که سعی کرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟
گفت: این دستار آوردهام.
زن گفت: این که دستار خود توست.
گفت: خاموش، تو ندانی. از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیام باطل نشود.