دفتر دوم، ماجرای سهراب و گُردآفرید
داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۵-۱۳۲)
ماجرای گُردآفریدِ شیرزن با سهراب نوجوان ]پس از اسیرشدن هُجیرِ دژبان به دست سهراب[:
به دژ در چو آگه شدند از هُجیر
که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و نالۀ مرد و زن
که کم شد هُجیر اندرآن انجمن
چو آگاه شد دختر گَژدَهَم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود بر سان گُردی سوار
همیشه به جنگاندرون نامدار
کجا نام او بود گُردآفرید (کجا: که)
که چون او نیامد ز مادر پدید
چُنان ننگش آمد ز کار هُجیر
که شد لالهبرگش به کردار قیر (به کردارِ: مانندِ)
بپوشید دِرع سواران جنگ (دِرع: زره/ جامۀ رزم)
ندید اندرآن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر تَرگِ رومی گره (تَرگ: کلاهخود)
فرود آمد از دژ به کردار شیر (به کردارِ: مانندِ)
کمر بر میان، بادپایی به زیر (بادپا: اسب تندرو)
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد (ویله: فریاد، نعره)
که گردان کدامند و جنگاوران
دِلیران و رزمآزمودهسران
چو سهراب شیراوژن او را بدید (شیراوژن: شیرافکن، شیرکش)
بخندید و لب را به دندان گزید
چُنین گفت کآمد دگرباره گور
به دام خداوند شمشیر و زور (خداوند: صاحب)
بپوشید خفتان و بر سر نهاد (خفتان: زره/ جامۀ رزم)
یکی تَرگ رومی به کردار باد (به کردارِ: مانندِ)
بیامد دمان پیش گُردآفرید (دمان: خروشان/ غرّنده)
چو دخت کمندافکن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبُد مرغ را پیش او بر گذر
به سهراببر تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدْش ننگ
برآشفت و تیز اندرآمد به جنگ
چو تنگ اندرآمد بدان جنگجوی
سپر بر سر آورد و بنهاد روی
چو سهراب را دید گُردآفرید
که بر سان آتش همی بردمید
کمان را به زه بر به بازو فکند
سمندش برآمد به ابر بلند (سمند: اسب زردرنگ)
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عِنان و سِنان را پر از تاب کرد (عِنان: افسار؛ سِنان؛ نیزه)
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
کجا حمله آرد به هنگام جنگ (کجا: زمانی که)
عِنان برگرایید و برگاشت اسب (برگرایید: به دست گرفت؛ برگاشت: برگرداند)
بیامد به کردار آذرگُشَسب (به کردارِ: مانندِ؛ آذرگُشَسب: آتش تند و تیز، صاعقه)
بزد بر کمربند گُردآفرید
زره بر برش یکبهیک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی (به کردارِ: مانندِ)
چو چوگان به زخم اندرآید بدوی
بزد نیزۀ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسب و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود (آورد: مبارزه؛ بسنده: کافی، شایسته)
بپیچید ازو روی و برگاشت زود (برگاشت: برگشت)
سپهبَد عِنان اژدها را سپرد
به خشم از هوا روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بپیچید و برداشت خود از سرش (خود: کلاهخود)
رها شد ز بند زره موی او
درفشان چو خورشید شد روی او (درفشان: درخشان)
بدانست سهراب کو دخترست
سر و موی او از در افسرست
شگفت آمدش گفت: از ایرانسپاه
چُنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فِتراک بگشاد پیچانکمند (فِتراک: تسمۀ زین، ترکبند)
بینداخت وآمد میانش به بند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جُستی تو ای ماهروی؟
نیامد به دامم به سان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور (مشور: درنیاویز، دست و پا نزن)
بدانست کآویخت گُردآفرید (آویخت: معلق شد)
مرآن را جز از چاره درمان ندید (چاره: حیله، مکر)
بدو روی بنمود و گفت: ای دِلیر
میان دِلیران به کردار شیر (به کردارِ: مانندِ)
دو لشکر نظاره برین جنگ ماست (نظاره: ناظر، تماشاگر)
برین گرز و شمشیر و آهنگ ماست (آهنگ: رفتار)
کنون من گشاده چُنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتوگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدینسان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود (بسازیم: تبانی کنیم)
خردداشتن کار مهتر بود (مهتر: بزرگ، سرور)
ز بهر من از هر سو آهو مخواه (آهو: شکار)
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان توست
نباید گه آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تو راست
چو آیی برآن ساز دل کِهت هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عنّاب را
یکی بوستان بُد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکِشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
ز گفتار او مبتلا شد دلش
برافروخت و کنج بلا شد دلش
بدو گفت: ازین گفته اکنون مگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
بدین بارۀ دژ دل اندر مبند (باره: دیوار)
که این نیست برتر ز چرخ بلند
به پای آورد زخم گوپال من (گوپال: گرز، عمود)
نراند کسی نیزه بر یال من (یال: گردن، هیکل)
عِنان را بپیچید گُردآفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید (سمند: اسب زردرنگ)
همی رفت و سهراب با او بههم
بیامد به درگاه دژ گَژدَهَم
در دژ چو بگشاد گُردآفرید
تن خسته و بسته در دژ کشید (بسته: آزرده)
درِ دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
استفاده از آرایههای تشبیه، استعاره، مبالغه، اغراق، تمثیل و کنایه.
داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۵)
طعنۀ گَژدَهْم به دخترش گُردآفرید که با افسونگری از چنگ سهراب نوجوان جان به در برده است:
چنین گفت گَژدَهم کای شیرزن
پر از غم بُد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ (رنگ: حیله، مکر)
نیاید ز کار تو بر دوده ننگ (دوده: خاندان)
داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۷-۱۳۶)
خطابۀ طنزآمیز گُردآفرید زیرک با سهراب نوجوان بعد از اغفال سهراب و پیمانشکنی گُردآفرید و بستن در دژ بر او:
فراوان بخندید گُردآفرید
به باره برآمد سپه بنگرید (باره: دیوار قلعه یا دژ)
چو سهراب را دید بر پشت زین
چُنین گفت کای شاه ترکان و چین
چرا رنجه گشتی چُنین؟ بازگرد! (رنجه: رنجور، آزرده)
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چُنین بود و روزی نبودت ز من (روزی: نصیب)
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نهای
کز جز بآفرین بزرگان نهای (آفرین: دعا، ستایش)
بدان زور و آن بازوی و کتف و یال
ندیدم تو را از بزرگان هَمال (هَمال: همتا، مانند)
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گُردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای (پای: توانایی، یارایی)
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کین چُنین یال و سُفت (یال: گردن؛ سُفت: شانه)
همی از پلنگان بباید نهفت
تو را بهتر آید که فرمان کنی
رخ لشکرت سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدانجای برپای بود (کجا: که)
به تاراج داد آن همه بوم و رُست (بوم و رُست: مرز وبوم، سرزمین)
به یکبارگی دست بد را بشست
چُنین گفت کامروز بیگاه گشت (بیگاه: غروب، دیروقت)
ز پیکارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد (شبگیر: سحرگاه)
ببینند آسیب روز نبرد
استفاده از آرایههای مبالغه، اغراق، تمثیل و کنایه.
داستان رستم و سهراب (ص ۱۳۹-۱۳۸)
نامۀ گَژدَهم به کیکاووس و توصیف اغراقآمیزش از سهراب نوجوان در نامه:
نخست آفرین کرد بر شهریار
نمود آنگهی گردش روزگار (نمود: فاش کرد)
که آمد بر ما سپاهی گران
همه رزمجویان و گُندآوران (گُندآور: پهلوان، سلحشور)
سپهبَد یکی مرد پیشاندرون
که سالش دوهفته نباشد فزون (سال: سن)
به بالا ز سرو سهی برترست
چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چو بر پیل با فرّ و بُرز (فرّ و بُرز: جلال و جبروت، شکوه و شوکت)
ندیدیم هرگز چُنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش
ز دریا و از کوه ننگ آیدش
چو آواز او رعد غرّنده نیست
چو چنگال او تیغ برّنده نیست
هُجیر دلاور میان را ببست
یکی بارۀ تیزتگ برنشست (بارۀ تیزتگ: اسب تندرو)
بشد پیش سهراب جنگآزمای
بر اسبش ندیدیم چندان بپای
که بر هم زند دیدگان جنگجوی
گر آید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت
برش مانده زان بازوی اندر شگفت
درستست و اکنون به زنهار اوست (درست: سالم؛ به زنهار: در امان)
پُراندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیدهام
عِنانپیچ ازین گونه نشنیدهام (عِنانپیچ: سوارکار ماهر)
مبادا که او در میان دو صف
یکی مرد جنگاور آرد به کف
بر آن کوه بخشایش آرد زمین
که او اسب تازد برو روز کین (کین: جنگ)
اگر دم زند شهریار اندرین
نراند سپاه و نسازد کمین
پی و مایه گیرد که خود زور هست (پی: اساس؛ مایه، دارایی)
نگیرد کسی دست او را به دست
از ایران همه فرّهی رفته گیر (فرّهی: جلال و جبروت، شکوه و شوکت)
جهان از سر تیغش آشفته گیر
عنِاندار چون او ندیدهست کس (عنِاندار: سوارکار)
تو گویی که سام سوارست و بس
بُنه اینک امشب همه برنهیم (بُنه: اسباب و توشه، بار و بندیل)
همی گوش را سوی لشکر نهیم
اگر خود شکیبیم یکچند نیز (شکیبیم: صبر کنیم)
نکوشیم و با او نگوییم تیز
که این باره را نیست پایاب او (باره: دژ، قلعه؛ پایاب: پایداری، توان مقابله)
درنگی شود شیر از اشتاب او (درنگی: آهسته، سست؛ اشتاب: شتاب، تاختن)
استفاده از آرایههای تشبیه، مبالغه، اغراق، تمثیل و کنایه.
داستان رستم و سهراب (ص ۱۴۴-۱۴۳)
ظنّ درست رستم به سهراب در صحبتش با گیو و اینکه نوجوان پهلوان مهاجم دژ ایران، پسر خود او از تهمینه است:
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید از آن کار و خیره بماند (خیره: حیران، مبهوت)
که مانندۀ سام گُرد از مِهان (ماننده: مانند، همتا)
سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت
ز ترکان چُنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یَکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که چنگ
توان بازکردن به هنگام جنگ
فرستادهام زرّ و گوهر بسی
سوی مادر او به دست کسی
چُنین پاسخ آمد که آن ارجمند
بسی برنیاید که گردد بلند
همی مِی خورد با لب شیربوی
شود بیگمان زود پرخاشجوی (پرخاشجوی: جنگجو، مبارزهطلب)
بباشیم یک روز و دم برزنیم
یکی بر لب خشک نم برزنیم
وُزانپس گراییم نزدیک شاه (گراییم: برویم)
به گُردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست (مگر: از قضا)
وُگرنه چنین کار دشخوار نیست (دشخوار: دشوار، سخت)
چو دریا به موج اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیز پای
درفش مرا گر ببیند ز دور
دلش ماتم آرد به هنگام سور
چو مانندۀ سام جنگی بود
دِلیر و هُشیوار و سنگی بود (هُشیوار: هشیار/هوشیار، خردمند؛ سنگی: سنگین، باوقار)
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ (تیزی: تندخویی، خشونت)
نباید گرفتن چُنین کار تنگ (تنگ: دشوار، سخت)
استفاده از آرایههای مبالغه، اغراق، تمثیل و کنایه (طعنه).
پایان قسمت چهاردهم
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک ۱۳۶۹