تصور کن دمی در کربلایی ظهر عاشوراست
تصور کن تو هرجایی که هستی کربلا آنجاست
تصور کن که هل من ناصری پیچیده در گوشت
چرا منگی چرا سنگی ندیدی آینه تنهاست
تصور کن تو حری پس چه خواهی کرد با تردید
تصور کن زهیری پس بیا تا خیمهاش پیداست
عسل یا زهر جز این پرسشی از خویشتن داری؟
کدامین زندگی چون مرگِ پیش ِ چشم او زیباست
تصور کن که اینک سوی میدان میرود سقا
خوشا جاری شدن با اشک وقتی فرصت دریاست
در این سو شیرخوارانند آنسو گر سوارانند
چه رزمی وه چه بزمی در زمین کربلا بر پاست
و اما بعد
... اینک خانهها در شعله میسوزد
نه راوی این روایت نیست نقل روزگار ماست
بخوان این روضه را این روضه شرح حال امروزست
نگاهی کن به عاشورا همین حالا همین حالاست
چه خواهم کرد آیا زیر نعل روزمرگیها
چه خواهم شد بگو فردا بگو فردا بگو فرداست
***
چه خواهی کرد راوی با روایتهای بعد از این
چه خواهی گفت با فرداییان هر روز عاشوراست