آبنبات دارچینی جلد سوم از سهگانه آبنبات (آبنبات هلدار، آبنبات پستهای و آبنبات دارچینی) است که توسط انتشارات سوره مهر چاپ شده است. بستر رخدادهای داستان کماکان در بجنورد و بین سالهای ۷۲ تا ۷۴ است و محسن که بزرگتر شده باز هم درگیر رویدادهای ناخواستهای میشود که همین اتفاقها، موقعیتهای طنزآمیزی ایجاد میکنند. در این جلد محسن که کنکور دارد باز هم به یاد دریاست اما این عشق باعث نمیشود که دوباره عاشق نشود. آن هم کسی که حداقل ده سال از او بزرگتر است و بقیه ماجرا را در کتاب دنبال بفرمایید.
برای تهیه نسخه کاغذی و یا الکترونیک کتاب آبنبات دارچینی به سایت انتشارات سوره مهر مراجعه کنید.
مهرداد صدقی عضو هیات علمی دانشگاه گنبد کاووس و نویسنده کتابهای نقطه ته خط، مغزنوشتههای یک جنین، مغزنوشتههای یک نوزاد، آبنبات هلدار، آبنبات پستهای، آبنبات دارچینی، تعلیمات غیراجتماعی، میرزا روبات، آخرین نشان مردی و رقص با گربهها است که قلمی به شیرینی آبنباتهایش دارد.
در ادامه بخشی از کتاب آبنیات دارچینی را میخوانیم:
آقاجان جلوی همه شلوارش را درآورد. البته یک زیرجامه زیرِ آن پوشیده بود و جورابش را روی پاچههای بیرجامه کشیده بود. شلوارش را همین دو دقیقه پیش پوشیده بود. نمیدانستم دیدن همین «صحنه» ساده بعدها سرنوشتم را عوض خواهد کرد.
آقاجان دگمه شلوارش را به مامان نشان داد و گفت: «این دکمه شلوارم باز شل شده. اگه خداینکرده توی بازار یکدفعه باز بشه و جلوی بقیه شلوارم بیفته چی؟» مامان گفت: «تو که همیشه از زیرش یک شلوار داری که.» آقاجان گفت: «شانس منه که اونم همون موقع کِشش درمِره ...»
من داشتم صبحانه میخوردم تا بروم دبیرستان. برایمان از روستای طبر کره محلی تَروتازهای که بیشباهت به گلوله برفی نبود آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود داشتم با فداکاری هر چه تمامتر و خوردنِ بیش از حد به سلامتی مامان و آقا جان و بیبی کمک میکردم. با اینکه چربی خون هر سه آنها بالا بود، هر سه، مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کره محلی، با گفتن «بَه، چی خوش میآد خوردنش!» و اهدای پُرمِهر کلسترول به هم، یکدیگر را به بسته شدن رگهایشان تشویق میکردند. چون کمی دیرم شده بود، داشتم تندتند لقمه توی دهانم میگذاشتم و نمیتوانستم در بحث جذاب آقاجان و مامان مشارکت کنم.
آقاجان، که به دگمهدوزی مامان نگاه میکرد، برای اینکه او را به محکمتر دوختن ترغیب کند، گفت: «مِگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا رِ منفجر کنن. ولی تو همین دکمه شلوارِ منِ نمتانی محکم بدوزی.» چون رویم نشد، چیزی را که به ذهنم رسید فقط توی دلم گفتم: «خا، اگه دکمهتان یکدفعه باز بشه، شما یَم با همین دکمه متانین همه رِ منفجر کنین؛ ولی خا از خنده!»
آقاجان که دید دارم برای خودم لبخند میزنم، ذهنم را خواند که هر چه هست مربوط به اوست. برای همین لبخندی زد و گفت: «ای پسر جان، بخند. اشکال نداره. ایشاالله یک روز اتفاقی شلوارم میافته، اتفاقاً منم همون روز از برعکسیِ کار از زیرش بیرجامه نپوشیدهم، بعد همچی اسمم همهجا بپیچه که هر جا بخوای بری خواستگاری بگن: «پسرِ همونی که شلوار نداشت.» اون وقت ببینم وقتی کسی بهت زن نداد چطور منفجر میشی!