دفتر دوم (قسمت ششم)
داستان جنگ هاماوران (ص ۹۷-۹۶)
گفتار اندر رفتن شاه کیکاووس بر آسمان
ماجرای جالب پرواز با اعمال شاقّه و سقوط موفقیتآمیز کیکاووس (مخترع اولین گاری هواپیمای تکسرنشین):
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نِشیم عقاب (نِشیم: آشیانه)
از آن بچه بسیار برداشتند
به هر خانهایبر دو بگذاشتند
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر
بدانسان که مرد آوریدند زیر
ز عود قُماری یکی تخت کرد (عود: چوب؛ قُمار: شهری قدیمی در هند)
سر تختهها را به زر سخت کرد
به پهلوشبر نیزههای دراز
ببست و بر آن گونه برکرد ساز
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره
وُزان پس عقاب دلاور چهار
بیاورد، بر تخت بست استوار
[نشست از بر تخت کاووسکی
نهاده به پیشاندرون جام می]
چو شد گرسنه تیزپرّان عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند (هامون: دشت)
پریدند بسیار و ماندند باز
چُنین باشد آن را که گیردْش آز (آز: حرص، زیادهخواهی)
چو با مرغ پرّنده نیرو نماند
غمی گشت و پرها به خُوی درنشاند (خُوی: عرق)
نگونسار گشتند زابر سیاه (نگونسار: سرنگون)
کشان از هوا نیزه و تخت شاه
سوی بیشۀ شیرچین آمدند (شیرچین: نام جنگلی در حوالی ساری)
به آمل به روی زمین آمدند
نکردش تباه از شگفتی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
ماجرا آنقدر گویا و مضحک است که چیزی نگویم ولی میگویم: اگر «برادران رایت» در جوانی این ماجرا را شنیده یا خوانده بودند، قبل از اختراع هواپیما از خنده رودهبر، ترکیده و مرده بودند. ببینید چقدر بوده است نبوغ و ابتکار هواییترین شاه جهان!
داستان جنگ هاماوران (ص ۹۸-۹۷)
طعنۀ زیرپوستیِ گودرزِ سالمندِ دنیادیده به کیکاووسِ بلندپروازِ کوتهفکر و سودای هوانوردیاش:
به رستم چُنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیداربخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کسی از کِهان و مِهان
[خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش به جایست و نه دل به جای
تو گویی به سرْشاندرون مغز نیست
یک اندیشۀ او همان نغز نیست (نغز: نیک و خوشایند)
کس از نامداران پیشینزمان
نکردند آهنگ زی آسمان (آهنگ: عزم، قصد؛ زی: سوی)
که جوید همی راز گردانسپهر
مگر آنکه دیوَش کند تیرهچهر] (تیرهچهر: سیهروی، فریفته)
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهشکنان تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز: بیمارسْتان
تو را جای زیباتر از شارسْتان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهُده رای خویش
سه بارت چُنین رنج و سختی فتاد
سرت زآزمایش نگشت اوستاد (اوستاد: کارآزموده)
کشیدی سپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندرآن
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی او را برهمن شدی (صنم: الهه، بت؛ برهمن: در اینجا کافر)
به گیتی جز از پاکیزدان نماند
که منشور شمشیر تو برنخواند
به جنگ زمین سربهسر تاختی
کنون بآسمان نیز پرداختی
نگه کن که تا چند گونه بلا
به پیش آمد و یافتی زو رها
[پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همه بشمرد]
همان کن که بیدارشاهان کنند
ستودهتن و نیکخواهان کنند (ستودهتن: ستایششده، شریف)
استفاده از آرایههای مبالغه، کنایه (نیش و طعنه) و ترور شخصیتی!
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسیاب (ص ۱۰۳)
بیان طنزآمیز ناسازگاری خرد با جنگ از زبان فردوسی حکیم:
چه گفت آن سراینده مرد دلیر
که ناگه برآویخت با نرّهشیر
که گر نامِ مردی بجویی همی
رخ تیغ هندی بشویی همی
ز بدها نبایدْت پرهیز کرد
که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد به تنگی فراز (فراز: نزدیک)
هم از تو نگردد به پرهیز باز
چو همره کنی جنگ را با خرد
دلیرت ز جنگاوران نشمرد
خرد را و دین را رهی دیگرست
سخنهای نیکو به پند اندرست
استفاده از کنایه (رخ تیغ هندی بشویی همی)
میفرمایند: اگر همواره دنبال مردی باشی، باید شمشیرت همیشه آغشته به خون باشد و از بدی (خین و خینریزی) نپرهیزی! چرا که روز نبرد با آن مواجه میشوی و در آن جا پرهیز از کشتار، مایۀ ننگ است. وقتی خُلق زمانه تنگ میشود، از درآوردنِ پدر تو نمیپرهیزد، بنابراین اگر تو در جنگ خردمندی پیشه کنی یعنی دست و شمشیرت را به خون نیالایی، دلیران جنگی نامردت میخوانند و آبرویت را میبرند. ختم کلام این که خرد و دین راهشان از مردی و دلاوری (جنگجویی) جداست!
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسیاب (ص ۱۰۷)
اغراق گُرازه (پهلوان ایرانی) در توصیف لشکر افراسیاب:
گُرازه چو گَرد سپه را بدید
بیامد سپه را همی بنگرید
بدید آنکه شد روی گیتی سیاه
درفش سپهدار تورانسپاه
همانگه چو باد دمان گشت باز (دمان: خروشان)
تو گفتی به زخم اندر آمد گراز
چو آمد شتابان به نخجیرگاه (نخجیرگاه: شکارگاه)
تهمتن همی خورد می با سپاه
چُنین گفت با رستم شیرمرد
که برخیز و از خرمی بازگرد (خرمی: نشاط، عیشونوش)
که چندان سپاهست اندازه نیست
ز لشکر بلندی و هامون یکیست (هامون: پستی)
درفش جفاپیشه افراسیاب (درفش: علم، پرچم)
همی تابد از گَرد چون آفتاب
استفاده از آرایههای مبالغه و تشبیه.
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسیاب (ص ۱۰۸)
اغراق و طعنۀ سرداران ایران در وصف میخواری رستم:
به کف برنهاد آن درخشندهجام
نخستین ز کاووسکی برد نام
که شاه زمانه مرا یاد باد
بگفت و بخورد و زمین بوسه داد
سران سپه پاک برخاستند (پاک: همه، یکسر)
برِ پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می رای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست
می و گرز یکزخم و میدان جنگ (گرز یکزخم: گرزی که با یکزخم میکشد)
جز از تو کسی را نیامد به چنگ
استفاده از آرایههای مبالغه و کنایه (نیش و طعنه).
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسیاب (ص ۱۱۰)
طعنۀ افراسیاب به پرهیز پیرانِ ویسه از مبارزه با رستم و گردان ایرانی:
به پیران چُنین گفت افراسیاب
که: این دشت جنگست اگر جای خواب؟ (اگر: یا)
گه رزمجستن دلیران بُدیم
سگالش گرفتیم و شیران بُدیم (سگالش: خصومتورزیدن)
کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی (آز: آرزو، اشتیاق)
استفاده از آرایۀ کنایه (نیش و طعنه).
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسیاب (ص ۱۱۱)
اغراق در وصف جنگ رستم و گردان ایران با پیران ویسه و سردارانش:
چو پیران از افراسیاب این شنید
چو از باد آتش، دلش بردمید
بسیجید با نامور دههزار
ز ترکان سُواران خنجرگذار (خنجرگزار: شمشیرزن)
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیرو و زور و شکن (شکن: شکست)
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستُد ز خورشید تف (تف: حرارت)
برانگیخت رخش و برآمد خروش
بدانسان که دریا برآید به جوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
از آن نامداران دو بهره بکشت (بهره: گروه)
نگه کرد افراسیاب از کران
چُنین گفت با نامورمهتران
که گر تا شب این رزم هم زیننشان
میان دلیران و گردنکشان
بماند، نماند سُواری به جای
نبایست کردن بدین رزم رای
استفاده از آرایههای مبالغه و تشبیه.
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسیاب (ص ۱۱۴)
اغراق در وصف جنگ گردان ایران با سپاه توران:
چُنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگاوران
که شد خاک لعل از کران تا کران (لعل: خونین، سرخرنگ)
فکنده چو پیلان به هر جای بر
چه با تن چه از تن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نبود
سپه را ره برگذشتن نبود
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسیاب (ص ۱۱۴)
فرار مذبوحانۀ افراسیاب پهلوان از چنگ رستم جوان:
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگاور افراسیاب
چُنین گفت با رخش کای نیکیار
مکن سستی اندر تگ کارزار (تگ: تاخت و تاز)
که من شاه را بر تو بیجان کنم
به خون سنگ را رنگ مرجان کنم
چُنان گرم شد رخش آتشگهر
که گفتی برآمد ز پهلوش پر
ز فِتراک بگشاد رستم کمند (فِتراک: ترکبند، زین)
همی خواست کآرد میانش به بند (میان: کمر)
به ترگ اندر افتاد خمّ دوال (ترگ: کلاهخود؛ دوال: تسمۀ رکاب)
سپهدار ترکان بدزدید یال (یال: گردن)
وُ دیگر که زیر اندرش بادپای (بادپای: اسب افراسیاب)
به کردار آتش برآمد ز جای (به کردارِ: مانندِ)
بجَست از کمند گو پیلتن
تنش غرقه در آب و خشکش دهن (آب: عرق)
استفاده از آرایههای مبالغه، تشبیه و استعاره (بادپای: اسب افراسیاب).
داستان رستم و هفتگردان در شکارگاه افراسیاب (ص ۱۱۵)
طعنۀ فردوسی به جهان:
چنین است رسم سرای سپنج
یکی زو تنآسان و دیگر به رنج (تنآسان: آسوده و راحت)
برین و برآن روز هم بگذرد
خردمندمردم چرا غم خَورد
پایان قسمت دوازدهم
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک ۱۳۶۹