نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه، قسمت یازدهم

نگاهی به شوخ‌طبعی در شاهنامه، قسمت یازدهم
یادداشتی از محمد حسن صادقی
شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۳:۵۰
کد خبر :  ۱۴۹۲۴۴

دفتر دوم (قسمت پنجم: داستان جنگ هاماوران)

(هاماوران: نام قدیم یمن)

 

 

داستان جنگ هاماوران (ص۶۸)

 

اغراق و غلو در وصف سپاه ایران:

 

بتوفید گیتی چو لشکر براند     (بتوفید: جنبید، لرزید)

به روز اندرون روشنایی نماند

 

داستان جنگ هاماوران (ص۷۱-۷۰)

 

اغراق و غلو در وصف سپاه و نبرد:

 

سپاهی که صحرا و دریا و کوه

شد از نعل اسپان ایشان ستوه     (ستوه: درمانده، خسته)

نبُد شیر درنده را جایگاه

نه گور ژیان یافت بر دشت راه     (ژیان: تندخو)

پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب

همان در هوا مرغ و پرّان‌عقاب

همی راه جستند و کی بود راه

دد و دام را بر چُنان جایگاه؟!

چو کاووس لشکر به خشکی کشید

کس اندر جهان کوه و صحرا ندید

جهان گفتی از تیغ و از جوشن‌ست     (جوشن: زره)

ستاره ز نوک سنان روشن‌ست     (سنان: نیزه)

ز بس خود زرّین و زرّین‌سپر     (خود: کلاهخود)

به گردن برآورده رخشان‌تبر

تو گفتی زمین گشت زرّ روان

همی بارد از تیغ هندی روان

ز مِغفر هوا گشت چون سَندَروس     (مِغفر: کلاهخود؛ سَندَروس: سرو کوهی، زردرنگ)

زمین سر‌به‌سر تیره چون آبنوس     (آبنوس: درختی گرمسیری و سیاه‌رنگ)

بدرّید کوه از دَم گاودُم     (گاودُم: بوق دراز شبیه دم ‌گاو، نوعی کرنا)

زمین آمد از سمّ اسپان به خُم    (خُم: همان خَم که از جبر قافیه به این روز افتاده و به کوزه تبدیل شده است!)

استفاده از آرایه‌های تشبیه، استعاره، تمثیل و مبالغه (اغراق و غلو).

 

داستان جنگ هاماوران (ص۷۲)

 

وصف برّندگی زبان سودابه (دختر شاه هاماوران):

 

به بالا بلند و به گیسو کمند     (کمند: طناب شکار)

زبانش چو خنجر لبانش چو قند

نمی‌دانم این بیت منشوری چطور در امان مانده است.

 

داستان جنگ هاماوران (ص۷۳)

 

استفادۀ هنرمندانه از آرایۀ جناس:

 

(نامۀ کی‌کاووس با موضوع خواستگاری سودابه از پدرش شاه هاماوران):

چو داماد یابی چو پور قباد

چُنان دان که خورشید دادِ تو داد

 

داستان جنگ هاماوران (ص۷۴)

 

پاسخ سودابه به چاره‌جویی پدر نگرانش و مواجهۀ جاه‌طلبانه‌آمیزِ! او با خواستگار قدرش کی‌کاووس:

 

همی خواهد از من که بی کام من     (کام: مراد، خواسته)

ببرّد دل و خواب و آرام من

چه گویی همیّ و هوای تو چیست؟     (هوا: میل، خواسته)

بدین کار بنگر که رای تو چیست

بدو گفت سودابه: گر چاره نیست

ازو بهتر امروز غمخواره نیست

[کسی کو بود شهریار جهان

بر و بوم خواهد همی از مهان]

ز پیوند با او چه باشی دُژم؟     (دُژَم: آشفته)

کسی نشمُرد شادمانی به غم    

بدانست سالار هاماوران     (سالار: شاه)

که سودابه را آن نیامد گران

سودابۀ دلباخته ، با زبان‌بازی سعی دارد پدر سیاستمدارش را به این وصلت (با کی‌کاووس) راضی کند ولی پدرِ پدرسوخته‌اش ... (ادامۀ این داستان را در ادامۀ این داستان بخوانید!)

 

داستان جنگ هاماوران (ص۷۷-۷۶)

 

ماجرای فریبکاری شاه هاماوران (پدر سودابه) و برملاشدن نیت پاک او با لودگی دختر شوهرذلیلش و باورنکردن کی‌کاووس (به علت اعتقاد راسخش به مردسالاری و بی‌اعتمادی خلل‌ناپذیرش به زنان):

 

غمی شد دل شاه هاماوران

ز هرگونه‌ای چاره جست اندرآن

چو یک هفته بگذشت هشتم‌پگاه

فرستاده آمد به کاووس‌شاه

که گر شاه بیند به مهمان خویش

بیاید خِرامان به ایوان خویش

شود تخت هاماوران ارجمند

چو بر وی شود شهریار بلند     (بلند: والاقدر)

بدین گونه با او همی چاره جست

نهان بند او بود رایش درست     (یعنی باطناً تدبیرش زندانی‌کردن کی‌کاووس بود)

مگر شهر و دختر بماند بِدوی

نباشدْش بر سر یکی باژجوی    (باژجوی: باجگیر)

بدانست سودابه رای پدر

که با سور پرخاش دارد به سر     (پرخاش: خصومت)

به کاووس‌کی گفت کین رای نیست

تو را خود به هاماوران جای نیست

نباید که با سور جنگ آورند

تو را بی بهانه به چنگ آورند

ز بهر منست این‌همه گفت‌وگوی

تو را زین خُرام اندُه آید به روی     (خُرام: ضیافت، مهمانی)

ز سودابه گفتار باور نکرد

که کم داشت زیشان کسی را به مرد

بشد با دلیران و گُنداوران     (گُنداوران: پهلوانان)

به مهمان سوی شاه هاماوران

این ماجرا صرفاً برای اینکه در جریان داستان قرار بگیرید آمده است و شرح ماوقع است.

 

داستان جنگ هاماوران (ص۷۸)

 

ظرافت فردوسی در نقد ابنای بشر و جهان:

 

چو پیوستۀ خون نباشد کسی     (پیوستۀ خون: همخون)

نباید برو بودن ایمن بسی

[بود نیز پیوستۀ خون که مهر

ببرّد ز تو تا بگرددْت چهر]

چو مهر کسی را بخواهی بسود     (بسودن: آزمودن)

بباید به سود و زیان آزمود

پسر گر به جاه از تو برتر شود

هم از رشک مهر تو لاغر شود     (رشک: حسادت)

چُنین‌ست کیهان ناپاک‌رای

به هر باد خیره بجنبد ز جای

 

رفتار بی‌ثبات آدمی و جهان، همواره فردوسی را به روشنگری و هشدار رهنمون شده است؛ به طوری که بعد از ناصرِ خسرو که شاکی‌ترین نوازندۀ جهان است و در این مسابقه نفر اول است (ناصرِ خسرو بیش از چهل قصیدۀ سنگین علیه جهان سروده یا بهتر است بگویم تنظیم کرده است!) و خیام که نفر دوم است (تعداد متعددی! از رباعیات خیام نیز خوشبختانه (یا بدبختانه) علیه جهان است)، فردوسی در جایگاه سوم دلبری می‌کند. جالب اینجاست که ناصرِ خسرو خودش در همان اوایل دیوانش (در قصیدۀ بسیار مشهور چرخ نیلوفری) صراحتاً فرموده است:

 

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را     برون کن ز سر باد خیره‌سری را

بری دان از افعال چرخ برین را     نشاید نکوهش ز دانش بری را

بعد بلافاصله با بیت سوم، بیت دوم را انگار نقض کرده است:

همی تا کند پیشه عادت همی کن     جهان مر جفا را تو مر صابری را

 

یعنی به لطف ناصرِ خسرو جهانی داریم که هم از افعال بری است یعنی عملاً کاره‌ای نیست (بلکه مأمور است و معذور) و هم جفاکار است. خدا آخر و عاقبتمان را با این جهان و در این جهان ختم به خیر کند! (آمین!)

 

داستان جنگ هاماوران (ص۸۰-۷۹)

 

طعنۀ سودابه به پدر سیاستمدارش (شاه هاماوران) که شوهرش (کی‌کاووس) و سرداران ایران (گودرز، گیو و طوس) را ناجوانمردانه (علی‌رغم این‌که کی‌کاووس به او و سپاهش امان داده بود) در مجلس بزم و مهمانی به میزبانی خودش، غافلگیر و اسیر و در بند کرده بود (در صحبت با فرستادگان پدرش که برای بازگرداندن او به قصر پدرش آمده‌اند):

 

بدیشان چُنین گفت کین کارکرد

ستوده ندارند مردان مرد

چرا روز جنگش نکردید بند

که جامه‌ش زره بود و تختش سمند     (سمند: اسب)

سپهدار گودرز و چون گیو و طوس

بدّرید دلْتان از آوای کوس     (کوس: طبل و دهل)

همی تخت زرین کمینگه کنید

ز پیوستگی دست کوته کنید     (پیوستگی: وصلت)

فرستادگان را سگان کرد نام

سمن کرد پُرخون از آن ننگ و نام     (سمن: در اینجا یعنی چهره، صورت)

جدایی نخواهم ز کاووس گفت

وُگر چه بود خاک ما را نهفت     (نهفت: قبر)

چو کاووس را بند باید کشید

مرا بی گنه سر بباید برید

استفاده از آرایه‌ها‌ی کنایه (چرا روز جنگش نکردید بند ... )، توهین و هجو! (سگان)، استعاره (سَمن: چهره، صورت) و پارادوکس (مرا بی گنه سر بباید برید).

 

داستان جنگ هاماوران (ص۸۰)

 

ظرافت فردوسی در نقد رفتار ابنای بشر و جهان:

 

چنین‌ست رسم سرای سپنج

همه از پی آز ورزند رنج     (آز: زیاده‌خواهی، حرص)

سرانجام نیک و بدش بگذرد

شکارست مرگش همی بشکرد

 

رسم دنیا بر این است که همه را به جرم زیاده‌خواهی به تحمل رنج وا می‌دارد و همه (کلهم اجمعین) طعمۀ اویند و با مرگ شکارشان می‌کند. در طنز حکیمانۀ فردوسی هر جا رفتار جهان مورد اشاره و بیان است، منظور اصلی خودِ جهان نیست. فعلاً بیشتر از این نمی‌توانم زیراب فردوسی را بزنم، باقی‌اش بماند برای وقتی نامناسب‌تر!

 

داستان جنگ هاماوران (ص۸۲)

 

نامۀ کوبندۀ رستم به شاه هاماوران برای پیاده‌کردنش از خر شیطان:

 

یکی نامه بنوشت با گیر و دار

پر از گرز و شمشیر و پُرکارزار

که: بر شاه ایران کمین ساختی

به پیوستگی‌در بد انداختی     (پیوستگی: وصلت)    

نه مردی بود چاره‌جستن به رنگ     (رنگ: حیله، افسون)

نرفتن به رسم دلاورپلنگ

که در بزم هرگز نسازد کمین

اگرچند باشد دلش پر ز کین

اگر شاه‌کاووس گردد رها

تو رستی ز چنگ و دم اژدها

وُگرنه بیارای جنگ مرا     (بیارای: آماده شو، تدارک ببین)

به گردن بپیمای هنگ مرا     (هنگ: سپاه)

استفاده از آرایه‌های تمثیل، استعاره (اژدها: رستم) و نیش و کنایه (به گردن بپیمای هنگ مرا).

 

داستان جنگ هاماوران (ص۸۳)

 

پاسخ نیشدار شاه هاماوران به نامۀ کوبندۀ رستم:

 

چُنین داد پاسخ که: کاووس‌کی

به هامون دگر نسپَرد نیز پی    (سپَردن: درنوردیدن، طی‌کردن؛ پی: پا)

تو هر گه که آیی به بربرسِتان     (بربرسِتان: سرزمینی در شرق ایران باستان)

منم برکشیده به پشتت عِنان

همین بند و زندانت آراسته‌ست

اگر رایت این آرزو خواسته‌ست

بیایم به جنگ تو من با سپاه

برین گونه جوییم آیین و راه

استفاده از کنایه.

 

اعتماد به سقف کاذب شاه هاماوران (پدر سودابه) در اینجا با رشد نجومی تورم‌وارش سر به فلک کشیده و او را به تولید محتوایی به این کیفیت رهنمون شده است؛ به طوری که رستم دستان که تبر هم گردنش را نمی‌زند (نه این‌که نمی‌خواهد، نمی‌تواند) را لفظاً با خاک یکسان کرده و به او «وعدۀ وعید» داده است و همانطور که ان‌شاءالله می‌دانید «وعید» نقیض «وعده» است؛ بنابراین بیت «همین بند و زندانت آراسته‌ست، اگر رایت این آرزو خواسته‌ست» معناً اجتماع نقیضین و طنز پارادوکسیکال دارد؛ چون اصولاً برای استقبال و پذیرایی، سرای آسایش و عیش و نوش را می‌آرایند (آماده می‌کنند) نه بند و زندان را و بند و زندان را برای یلی به نام رستم آراستن، مسلتزم مجهزبودن میزبان (زندانبان) به جگر شیر و زرهِ ضدموشک و توپخانۀ لیاخوف و بمب اتمی است که به علت تحریمات بعید می‌دانم شاه هاماوران از این میزبانی روسفید و زنده بیرون بیاید و اگر آمد مطمئن باشید تحریمات را با خر شیطان دور زده است.

 

داستان جنگ هاماوران (ص۸۳)

 

طعنۀ رندانۀ فردوسی به جنگ و خونریزی بی ‌ترحم‌وتأمل سپاه ایران (رستم) در جنگ هاماوران:

 

به تاراج و کشتن بیاراستند     (بیاراستند: آماده شدند،  صف بستند)

از آزرم دلها بپیراستند     (آزرم: شرم و حیا، عفت، مهربانی، ملایمت)

 

شاید انصاف و مروت اجازه نداده‌اند فردوسی حکیم از کنار این صحنۀ خشونت‌آمیز بی‌تفاوت بگذرد که با این بیت طنزآمیزِ رندانه از انتقامجویی بی‌رحمانۀ رستم و سپاهش انتقاد کرده است. طنز مضاعف این بیت به خاطر پارادوکس مصرع دوم است. اصولاً پیراستن همان  اصلاح و به معنی زدودن و پاک‌کردن چیزی از زوائد (اضافات) و چیزهای نامطلوب و بی‌اهمیت است؛ پس پیراستنِ دل از آزرمِ به این خوبی و مطلوبی، معقول و منطقی نیست، مگر وقتی‌که پای رندی و طنز در میان باشد. اصلاً همین منطق خاص طنز، آن را از آثار و سخنان منطقی معمولی (جدی) متمایز می‌کند و معمولاً موجب بانمک و خوشمزه‌ شدن آن می‌شود. بنابراین اگر به طنزی برخوردید که ظاهراً منطق ندارد، گول ظاهرش را نخورید! چون باطناً منطق دارد و منطقش همان چیزی است که ظاهراً ندارد.  

 

داستان جنگ هاماوران (ص۸۵)

 

اغراق در وصف سپاه ایران:

 

نهادند سر سوی هاماوران

زمین کوه گشت از کران تا کران

سپه کوه تا کوه صف برکشید

تو گفتی که خورشید لشکر کشید

 

داستان جنگ هاماوران (ص۸۸-۸۶)

 

اغراق و غلو در وصف نبرد هاماوران:

 

تو گفتی جهان سر‌به‌سر آهنست

وُگر کوه البرز در جوشنست

پسِ پشت گُردان درفشان‌درفش

به گَرد اندرون سرخ و زرد و بنفش

از آواز گُردان بتوفید کوه    

زمین آمد از نعل اسپان ستوه

بدرّید چنگ و دل شیر نر

عقاب دلاور بیفکند پر

هم‌آن ابر بگداخت اندر هوا

برابر که دید ایستادن روا؟!

...

ز خون خاک گل گشت و هامون چو کوه

ز بس کُشته افکنده از هر گروه

...

ز کُشته زمین گشت با کوه راست

ز هاماوران شاه زنهار خواست

 

استفاده از آرایه‌های تشبیه و تمثیل.

 

 

داستان جنگ هاماوران (ص۹۲-۹۰)

 

نامۀ تحقیرآمیز کی‌کاووسِ تازه از بند خلاص‌شده به افراسیابِ فرصت‌طلب و پاسخ زیرکانه و نیشدار افراسیاب:

 

چو نامه برِ شاه ایران رسید

برآن‌گونه گفتار بایسته دید

ازیشان پسند آمدش کارکرد

به افراسیاب آنگهی نامه کرد

که ایران بپرداز و بیشی مجوی     (بپرداز: خالی کن؛ بیشی: زیاده)

سرِ ما شد از تو پر از گفت‌وگوی

تو را شهر توران بسنده‌ست خَود

که خیره همی دست یازی به بد

فزونی مجوی ار شدی بی‌نیاز     (فزونی: زیاده)

که درد آردت پیش و رنج دراز

تو را کهتری کاربستن نکوست     (کهتری: فرمانبری، بندگی)

نگه‌داشتن بر تن خویش پوست

ندانی که ایران نشست منست؟

جهان سر‌به‌سر زیر دست منست؟

پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر

نیارد شدن پیش چنگال شیر     (نیارد: جرأت ندارد)

چو این نامه برخواند افراسیاب

سرش پُر ز کین گشت و دل پُرشتاب    

[فرستاد پاسخ که این گفت‌وگوی

نزیبد جز از مردم زشت‌خوی

تو را گر سزا بودی ایران، همان     (سزا: درخور)

نیازت نبودی به مازندران

کنون آمدم جنگ را ساخته

درفش درفشان برافراخته]      (درفش: علم؛ درفشان: درخشان)

...

که تورِ فریدون نیای منست

همه شهر ایران سرای منست     (شهر: سرزمین)

وُدیگر به بازوی شمشیرزن

تَهی کردم از تازیان انجمن

به پیغام نسپارم این تاج و تخت

مگر تیره گردد ز ما روی بخت

استفاده از تمثیل و کنایه (طعنه).

 

کی‌کاووس ناقلا در اینجا نیز خودش را مصلح بشریت نموده و برای طرف مقابلش (افراسیاب) مانند طرف مقابلش در مازندران (دیو سپید) زیاده‌نخواهی و اطاعت و بندگی تجویز می‌کند، علی‌رغم این‌که خودش اِند زیاده‌خواهان و سلطه‌جویان است و خوشبختانه افراسیابِ ناقلاتر از او (کی‌کاووس) هم نامردی نمی‌کند و با نهایت ظرافت و رندی، زیاده‌خواهی خودِ کی‌کاووس را به کمک جلوه‌های ‌ویژه بزرگ کرده و در چشم تنگش فرو می‌کند تا این‌قدر تابلو جانماز آب نکشد و یاد بگیرد آنچه را که برای خود می‌پسندد برای دیگران هم بپسندد.

 

پایان قسمت پنجم

 

منبع

شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک ۱۳۶۹

 

 

ارسال نظر