دفتر دوم، قسمت چهارم، جنگ ایران و مازندران
گفتار اندر آمدن شاه مازندران به جنگ کاووس و ایرانیان
کیکاووس (ص۵۴)
اغراق (و غلو) در وصف سپاه مازندران:
چو رستم ز مازندران گشت باز
شه جادُوان رزم را کرد ساز
سراپرده از شهر بیرون کشید (سراپرده: خیمۀ شاهی، بارگاه)
سپه را همه سوی هامون کشید (هامون: دشت)
سپاهی که خورشید شد ناپدید
چو گرد سیاه از میان بردمید
نه دریا پدید و نه هامون و کوه
زمین آمد از پای پیلان ستوه
کیکاووس (ص۵۵-۵۴)
اغراق در وصف سپاه ایران:
سراپردۀ شهریار سران
کشیدند بر دشت مازندران
سوی میمنه طوسِ نوذر بهپای (میمنه: سمت راست میدان جنگ یا لشکر)
دل کوه پر نالۀ کرّهنای (کرّهنای: کرنا؛ شیپور جنگ)
چو گودرزِ کشواد بر میسره (میسره: سمت چپ میدان یا لشکر)
زمین کوهِ آهن شده یکسره
کیکاووس (ص۵۵)
اغراق (و غلو) در وصف جویان (سردار سپاه مازندران) و رجزخوانی جالب او برای ایرانیان:
یکی نامداری ز مازندران
به گردن برآورده گرز گران
که جویان بُدش نام و جوینده بود
گرایندۀ گرز و گوینده بود (گراینده: راغب، خواهان؛گوینده: در اینجا یعنی رجزخوان)
[بهدستوری شاه دیوان برفت (دستوری: فرمان)
به پیش سپهدارکاووس تفت] (تفت: تند و تیز؛ باشتاب)
همی جوشن اندر تنش برفروخت (جوشن: زره)
همی تفّ تیغش زمین را بسوخت (تَف: حرارت، گرمی)
[ز نعل سمندش زمین چاک شد (سمند: اسب)
وُزان چشم خورشید پُرخاک شد]
بیامد به ایرانسپه برگذشت
بتوفید از آواز او کوه و دشت (بتوفید: جنبید، لرزید)
همی گفت: با من که جوید نبرد؟
کسی کو برانگیزد از آب گرد
استفاده از کنایه (در بیت آخر).
در اینجا جویان (سردار سپاه مازندران) برای خودش حریفی (هماوردی) نمیبیند، به جز کسی که از آب، گرد برانگیزد و چون این کار در واقع ناممکن (نشدنی) است، با این کنایۀ ظریف و طنزآمیز خودش را جنگاوری بیحریف معرفی میکند.
کیکاووس (ص۵۶)
طعنۀ کیکاووس به ترس سردارانش در مصاف جویان و اغراق در وصف هیبت رستم و شرح رجزخوانی و نبرد رستم با جویان:
بدو گفت کاووس کین کار توست
از ایران نخواهد کس این کار جست
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به چنگاندرون نیزۀ جانرُبای (جانرُبای: کُشنده)
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر، اژدهایی به دست
عِنان را بپیچید و برخاست گرد
ز بانگش بلرزید دشت نبرد
به جویان چنین گفت کای بدنشان
بیفکنده نامت ز گردنکشان
همی بر تو بر جای بخشایشست
نه هنگام آورد و آرایشست (آورد: مبارزه؛ آرایش: صفکشی، مصاف)
بگرید تو را آنکه زاینده بود
فزاینده بود ار گزاینده بود (فزاینده: بزرگکننده؛ گزاینده: گزنده، آزاردهنده)
بدو گفت جویان که ایمن مشو
ز جویان و از خنجر سردِرو (سردِرو: دروکنندۀ سر، سربُرنده)
که اکنون بدرّد جگر مادرت
بگرید برین جوشن و مِغفرت (مِغفر: کلاهخود)
چو آواز جویان به رستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
پسِ پشت او اندر آمد چو گرد
سِنان بر کمرگاه او راست کرد
بزد نیزه بر بندِ دِرع و زره (دِرع: زره)
زره را نماند ایچ بند و گره (ایچ: هیچ)
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ، برگاشتش (بابزن: سیخ کباب؛ برگاشتش: برگرداندش)
بینداخت از پشت اسبش به خاک
دهن پر ز خون و زره چاکچاک
استفاده از آرایههای کنایه، تشبیه، استعاره (اژدها: سلاح رستم)، اغراق و شگرد کوچکنمایی (ناچیزشمردن جویانِ جنگاور در بیت «ز زینش جدا کرد و ...» که تصویری خندهدار آفریده است.)
در بیت اول، کیکاووس با رندی و ظرافت، ضمن شیرکردن رستم برای فرستادنش به مصاف جویان، دیگر پهلوانان و سرداران سپاه ایران را (که به مصاف جویان نرفتهاند) نواخته است.
کیکاووس (ص۵۷)
وصف اغراقآمیز نبرد ایران و مازندران:
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس (کوس: طبل و دهل)
هوا نیلگون شد زمین آبنوس (آبنوس: سیاهرنگ)
چو برق درخشنده از تیرهمیغ (میغ: ابر)
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونهگونهدرفش (درفش: پرچم، علم)
زمین شد بهکردار دریای قیر (بهکردارِ: مانندِ)
همه موج او خنجر و گرز و تیر
دوان بادپایان چو کشتی برآب
سوی غرق دارند گفتی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ (خود: کلاهخود؛ ترگ: کلاهخود)
چو باد خزان بارد از بید، برگ
استفاده از آرایههای تشبیه، استعاره (بادپایان: اسبها، سواران) و کنایه.
فردوسی در مصرع آخر (سوی غرق دارند گفتی شتاب) با کنایه، جنگجویان هر دو سپاه را کسانی معرفی میکند که برای خود را به کشتن دادن، سوی مرگ میشتابند و شاید این تهور و بیباکی از نظر بعضی خردمندان (نخسوزن خردمندان جاندوست!) خندهدار و طنزآمیز باشد. به نظر بندۀ بیخرد هم زندگی شیرینتر از مرگ است؛ البته زندگی باعزّت (اینم آرزوست).
کیکاووس (ص۵۸-۵۷)
اغراق در وصف جنگاوری رستم و دیگر سرداران ایران:
خروش آمد و نالۀ کرّهنای (کرّهنای: کرنا؛ شیپور جنگ)
بجنبید چون کوه رستم ز جای
...
گرازه همی شد بهسان گراز (گرازه: از پهلوانان ایران)
درفشی برافراخته هفتیاز (یاز: معادل طولِ دو دستِ باز در امتداد افق)
...
تهمتن به قلباندر آمد نخست (قلب: وسط میدان جنگ، میان لشکر)
زمین را به خون دلیران بشست
ازین میمنه تا بدان میسره
بشد گیو چون گرگ سوی بره
استفاده از آرایۀ تشبیه.
کیکاووس (ص۵۸)
وصف اغراقآمیز نبرد ایران و مازندران:
ز شبگیر تا تیره گشت آفتاب (شبگیر: سحرگاه)
همی خون به جوی اندر آمد چو آب
ز چهره بشد شرم و آیین و مهر
همی گرز بارید گفتی سپهر
ز کُشته به هر جایبر توده گشت
گیاها به مغز سر آلوده گشت (گیاها: گیاه)
چو رعد خروشان شده بوق و کوس (کوس: طبل و دهل)
خور اندر پس پردۀ آبنوس (خور: خورشید؛ آبنوس: سیاهرنگ)
استفاده از آرایۀ تشبیه.
کیکاووس (ص۶۱-۵۹)
ماجرای کمدی شعبدهبازی شاه مازندران در میدان جنگ و رفتنش داخل سپر سنگی مانند «دیوید کاپرفیلد» و بیرونآمدنش با خفّت:
ازآن پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
جدا کردش از جای پیوند اوی
شد از جادُوی تنْش یکپارهکوه
از ایران بروبر نِظاره گروه (نِظاره: بیننده، تماشاگر)
تهمتن فروماند آنجا شگفت
سِناندار نیزه به دندان گرفت
...
برین گونه خارا یکی کوه گشت
ز جنگ و ز مردی بیاندوه گشت
ز لشکر هرآنکس که بُد تیزچنگ
بسودند یکدست با خارهسنگ (یکدست: متحد، هماهنگ)
نه برخاست از جای سنگ گران
میاناندرون شاه مازندران
گو پیلتن کرد چنگال باز
بدان آزمایش نبودش نیاز
بدان گونه آن سنگ را برگرفت
کزو ماند لشکر سراسر شگفت
...
به پیش سراپردۀ شاه برد
بینداخت وایرانیان را سپرد
بدو گفت: ار ایدونک پیدا شوی (ایدونک: اکنون)
بگردی ازین تنبل و جادُوی (تنبل: مکر و حیله)
وُگرنه به پولاد و تیر و تبر
ببرّم همه سنگ را سربهسر
چو بشنید شد چون یکی پارهابر
به سربرْش پولاد و بر تنْش گبر (گبر: زره)
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی
بخندید و زی شاه بنهاد روی (زی: جانب)
چنین گفت کآوردم آن لخت کوه (لخت: پاره، تکه)
ز بیم تبر شد ز جنگم ستوه
به رویش نگه کرد کاووسشاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه
وُزان رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته شد سر پر از باد کرد
به دُژخیم فرمود تا تیغ تیز (دُژخیم: جلاد)
بگیرد کند تنْش را ریزریز
استفاده از آرایۀ تشبیه.
کیکاووس (ص۶۳-۶۲)
اغراق در وصف سپاه ایران:
چو کاووس در شهر ایران رسید (شهر: در اینجا یعنی سرزمین)
ز گَرد سپه شد هوا ناپدید
برآمد همی تا به خورشید جوش
زن و مرد شد پیش او با خروش
میفرمایند که از ورود سپاه ایران چنان گرد و خاک بلند شد که دیگر آسمان دیده نشد و سر و صدای این جنبوجوش تا خورشید رفت! (توضیح واضحات)
استاد حماسهسرایی (فردوسی) با استفادۀ مناسب از شگرد اغراق، موفق به خلق فضایی شگفتآور و حماسی شده است که خواننده (یا شنونده را) غرق در هیبت و شکوه صحنۀ توصیفشده میکند و چون این فضاها معمولاً غیرواقعی و فانتزیاند، ممکن است موجب خنده شوند.
کیکاووس (ص۶۴)
اشارۀ ظریف فردوسی به مرگنیاندیشی کیکاووس:
بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل از مرگ یاد
استفاده از آرایۀ تشخیص (گردن غم).
منبع
شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک ۱۳۶۹