پدر جحی سه ماهی بریان به خانه برد. جحی در خانه نبود. مادرش گفت: این را بخوریم پیش از آن که جحی بیاید. سفره بنهادند. جحی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد. جحی از شکاف در دیده بود. چون بنشستند پدرش از جحی پرسید که حکایت یونس پیغمبر شنیدهای؟ جحی گفت: از این ماهی پرسیدم تا بگوید. سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد. گفت: این ماهی میگوید که من آن زمان کوچک بودم. اینک دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند؛ از ایشان بپرس تا بگویند.