انبارِ عنبر

انبارِ عنبر
شعری از مجتبی احمدی
جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۰:۲۲
کد خبر :  ۱۳۷۹۹۹

گفتند شده شهر معطّر، شبِ عیدی

انبار، پُر است از گُل و عنبر، شبِ عیدی

 

گفتند که وقتش شده یک‌ریز بخندیم

با این‌همه چیزِ طرب‌آور، شبِ عیدی

 

«برخیز و مپرهیز که ما نیز برقصیم»

می‌گفت کلاغی به کبوتر، شبِ عیدی

 

با قلقلکِ باد بهاری شده خندان

گُل‌های پژولیدۀ معبر، شبِ عیدی

 

طوفان شد و در دشت و دمن دوش گرفتند

پیوسته درختانِ تناور، شبِ عیدی

 

شد خیسِ هم‌آغوشیِ باران و درختان

هی رختِ سپیدار و صنوبر، شبِ عیدی

 

گفتند که هنگامۀ شادی شده...

اما،

ماییم پریشان و مکدّر، شبِ عیدی

 

ای چرخِ فلک! بی کلک و شعبده، ما را

دریاب در این حالتِ پنچر، شبِ عیدی!

 

گفتند شده شهر معطّر، که ندیدند

انبارِ پُر از عنبرِ بی بر! شبِ عیدی

 

هم اهلِ دغل، در همه‌جا، در پیِ نشخوار

هم اهلِ ریا، هی زده نشتر، شبِ عیدی

 

جور است که جاگیر شده پشتِ تریبون

عدل است که مانده‌است به دفتر، شبِ عیدی

 

فضل است که در غفلتِ ما خانه‌نشین شد

جهل است که رفته‌است به منبر، شبِ عیدی

 

گفتند که وقتش شده یک‌ریز بخندیم

البته به این داغِ مکرّر، شبِ عیدی

 

این شهر مگر در قُرُقِ مسخرگان است؟

ای وای از این لشکر عنتر! شبِ عیدی

 

رو لودگی آموز اگر طالب فیضی!

در صدر نشینیّ و شوی سر، شبِ عیدی

*

حقّا که در این معرکۀ مضحکه، تلخ است

تنهاییِ رندانِ قلندر، شبِ عیدی

 

یارب! تو بیا و برسان خسته‌دلان را

تا ساحتِ آن صبحِ منوّر، شبِ عیدی...

ارسال نظر