«سد بلارود»

«سد بلارود»
داستان طنزی از خسرو شاهانی
چهارشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۰:۰۳
کد خبر :  ۱۳۷۵۴۵

در شرق شهر ما رودخانه‌ای جریان دارد که سال‌ها مورد استفاده ما و اجدادمان بود. آن خدا بیامرزها که رفتند، این گردشگاه مصفا و عمومی را برای ما به ارث گذاشتند.

رودخانه تا شهر بیش از سه چهار فرسنگ فاصله نداشت، راهش هم پُر بی‌ لطف نبود، یعنی چند پیچ و گردنه در خم کوهستان‌ها داشت و بهار که می‌شد تپه‌های دو طرف جاده سبز می‌شد و منظره‌ای به جاده می‌داد.

پدران ما با الاغ و خود با اتومبیل این فاصله را طی می‌کردیم تا به رودخانه می‌رسیدیم.

رودخانه در دشت «درندشتی» میان دو رشته کوه‌های کم ارتفاع جریان داشت.

دو طرف رودخانه از درخت‌های بید و سپیدار و توت و علف و بوته‌های خودرو پوشیده شده بود و در تابستان، سایبان خوبی برای ما به شمار می‌رفت، زیر این درخت‌ها بساطمان را پهن و دیگ و قابلمه و اجاق‌مان را دایر می‌کردیم و بچه‌ها هم به شاخه‌های بلند بعضی از درخت‌ها طناب می‌بستند و به اصطلاح تاب می‌خوردند.

و گاهی اتفاق می‌افتاد که بعضی از خانواده‌ها چند شبانه‌روز همان جا اطراق و به این وسیله از گرمای شهر فرار می‌کردند و چون راه نزدیک بود مردهای خانواده صبح به سرکارشان می‌رفتند و غروب پهلوی زن و بچه‌شان بر می‌گشتند و در کنار رودخانه زیر نور مهتاب شبی را صبح می‌کردند.

از دامنه کوه تا بر رودخانه، زمین، شیب ملایمی داشت که در این زمین‌ها عده‌ای محصول دیم و آبی مثل شبدر و سبزی خوردنی و اسفناج و چغندر و هویج و این جور چیزها می‌کاشتند و این زمین‌ها صاحب معینی نداشت، فقط گاهی زارع بیل به دوشی در دوردست چشم‌انداز ما به چشم می‌خورد که یا چیزی از زمین می‌کند یا آب به مزرعه‌اش می‌انداخت.

حُسن دیگری هم که این گردشگاه عمومی داشت وجود ماهی فراوان در رودخانه‌اش بود که علاوه بر این که گرفتن ماهی از رودخانه نوعی سرگرمی و تفریح برای ما به شمار می‌رفت، گاهی خوراک یکی دو وعده ما را هم تامین می‌کرد.

از چهار فصل سال، دو فصلش یعنی بهار و تابستان، رودخانه محل گردش و پیک نیک خانواده‌ها بود و پاییز و زمستان هم به خصوص وقتی برف می‌بارید، این گردشگاه محل شکار شکارچیان و تفرجگاه ورزشکاران می‌شد.

زد و یک روز، روزنامه‌ها نوشتد که برای تامین آب مزارع اطراف رودخانه، دولت قصد دارد سدی روی این رودخانه بسازد که البته این مطلب به صورت خبر رسمی در روزنامه چاپ شده بوده اما در صفحات دیگر روزنامه ماکت سد، چاپ شده بود و ارتفاع و گنجایش مخزن پشت سد مزایایی را که برای مردم و کشاورزان خواهد داشت و هتل‌ها و گردشگاه‌های مدرنی که در اطراف سد بنا خواهد شد، در دو صفحه نوشته بودند که هر طرف قضیه را که می‌سنجیدیم، می‌دیدیم فقط و فقط در این برنامه سدسازی منافع ما در نظر گرفته شده و بس.

یعنی آب رودخانه که فصل‌های مختلف کم و زیاد و با سیلابی و گل‌آلود می‌شد و هدر می‌رفت با احداث این سد به صورت منظم و زلال و گوارا در می‌آمد.

از ماهی‌هایی که در پشت دیوار سد رشد می کردند و پرورش می‌یافتند ما بیشتر می‌توانیم استفاده کنیم و خوراک ماهی بخوریم.

گردشگاه‌ها و تفرجگاه‌هایی که با اسلوب جدید در دو طرف بالای سد و زیر سد بعدا می‌ساختند، آسایش بیشتر ما را فراهم می‌کرد.

پارک کودکی که شرحش را در روزنامه نوشته بودند در رشد فکری و بدنی بچه‌های ما مؤثر بود و جان کلام، سد را برای خودشان نمی‌ساختند برای آسایش و رفاه ما می‌ساختند و پر واضح است که چنین خدمتی از نظر ما مردم حق‌شناس تا چه حد می‌توانست ارزنده و قابل تقدیر باشد.

از آن روزی که خبر بنای سدرا در روزنامه‌ها خواندیم، هر وقت به کنار رودخانه می‌رفتیم، دسته دسته دور هم جمع می‌شدیم و درباره محل احداث سد و مزایای آن بحث و گفتگو می‌کردیم.

یکی می‌‌گفت: سد را این جا می‌زنند. یکی روی شن‌ها و ماسه‌های کنار رودخانه با انگشت طرح سد را می‌کشید و نظر می‌داد که سد قوسی است و سد قوسی استقامت و دوامش بیشتر از سد مستقیم و افقی است.

دیگری با چند قطعه سنگ کناری قوسی هتل می‌ساخت و درباره‌ی مزایای آن بحث می‌کرد دیگری با سرچوب نقشه پارک بازی بچه‌ها را روی زمین ترسیم می‌کرد.

خلاصه، هر کس به طریقی اطلاعات عمومی و معلومات سدسازی‌اش را به رخ دیگران می‌کشید.

یک ماه بعد که رفتیم، دیدیم در حدود چهار کیلومتر مربع از ده کیلومتر گردشگاه اجدادی ما را گرفته‌اند و دورش سیم خاردار کشیده‌اند و مثل دروازه‌های قدیم، جلو در ورودی محوطه پشت سیم، چوب انداخته‌اند و کنار چوب هم چند چماقدار گذاشته‌اند و روی تابلویی نوشته‌اند: «ورود به محوطه کارگاه سد اکیدا ممنوع است.»

چاره‌ای نبود، برخلاف مقررات که نمی‌توانستیم رفتار کنیم. شاید عده‌ای می‌رفتند خرابکاری می‌کردند. خدا می‌داند، ما چه می‌دانیم.

درست است که موقتاً چهار کیلومتر مساحت گردشگاه ما را غصب کرده بودند و جمعیتی که در ده کیلومتری پراکنده می‌شد، در شش کیلومتر متراکم شده بود.

اما آدم نباید نزدیک‌بین باشد و باید همیشه دور را نگاه کند و ضررهای کوچک زودگذر را به خاطر منافع دیرپای آینده ندیده بگیرد.

یک سال گذشت. پاییزی روی تابستان گشت و زمستانی که رفت و بهار رسید و در عین حال ما دورادور از طریق روزنامه‌ها و رادیو، کار ساختمان و احداث سد را تعقیب می‌کردیم و اغلب که به هم می‌رسیدیم، بشارت می‌دادیم که تونل انحرافی‌اش را کنده‌اند.

سد به نصفه رسیده. نمی‌دانم، بدنه کوه را شکافته‌اند و از این حرف‌ها ... !

تابستان سال بعد را هم در همان شش کیلومتر مساحت گذراندیم و از سال چهارم گفتند کار سد تمام شده و تونل انحرافی‌اش را بسته‌اند به و آب پشت سد انداخته‌اند.

آنها که سبکبارتر بودند زودتر موفق شدند بروند سد را ببینند و برای دیگران تعریف کنند و آنها که سنگین‌بارتر بودند، گذاشتند هوا که گرم شد با زن و بچه‌شان بروند. از ذوق و شوق خبرهایی که درباره سد در روزنامه‌ها می‌خواندیم و یا از رادیو می‌شنیدیم شب‌ها خوابمان نمی‌برد.

بالاخره هوا گرم شد وفصل گردش رسید. یک بنگاه مسافربری مخصوص سد در کمرکش جاده‌ای که به سده منتهی می‌شد، دایر کردند و با چند دستگاه اتوبوس لوکس، مسافران را به دیدن سد می‌بردند.

چند خانوار قرار گذاشتیم که جمعه اول ماه را به اتفاق در کنار سد بگذرانیم. اتوبوس دربستی از همان بنگاه مسافربری اجاره کردیم و بروبچه‌ها و بارمان را بار کردیم و راه افتادیم.

دم دروازه شهر دیدیم تابلو تازه‌ای نصب کرده‌اند و روی تابلو نوشته‌اند: پست عوارض.

پشت تابلو، اتوبوس ایستاد و یک مامور با لباس فرم و یک مرد لاغراندام صورت تکیده سیاه چرده‌ای، دفتر زیر بغل روی رکاب اتوبوس ایستادند و مأمور ما را مثل گوسفند سرشماری کرد و خطاب به مرد سیاه چرده گفت پنجاه و چهارتا، از بچه‌ها هیچی، الباقی می‌ماند بیست و هفت نفر.

مرد دفتر به دست، دفترش را افقی کف دست چپش گذاشت و دسته قبضی از جیبش بیرون کشید و مدادش را از پشت گوشش برداشت و شروع کرد روی قبض، چیزی نوشتن، شاگرد راننده هم بلند شد و گفت: آقایان، خانم‌ها، نفری دو تومان لطف کنید.

-  چرا آقا؟ گنبد نما می‌گیری؟
- نخیر آقا، عوارض آسفالت می گیرند.
- کدام آسفالت؟
- راه شهر تا سد.
- عجب! آسفالتش کردند؟
- بله آقا… آن جاده خاکی سابق را خدا بیامرزد، جاده مثل کف دست صاف صاف عین آینه، تا خود سد آب تو دلتان تکون نمی‌خورد، بدهید آقا که دیر شد.

بنده که به اصطلاح مادر خرج بودم پنجاه و چهار تومان به شاگرد شوفر دادم و او پول را به مأمور داد و مأمور به مرد قبض نویس داد و قبض را گرفت و به شاگرد شوفر داد و آنها پیاده شدند و ما راه افتادیم.

البته کمی غرغر کردیم که این پول زور بود که از ما گرفتند و ما بی‌خودی دادیم، می‌شد با صد تومن سروته قضیه را هم بیاوریم ولی بعد دیدیم نه انصافاٌ آسفالت جاده نقص ندارد و به هیچ وجه قابل مقایسه با آن جاده خاکی و سنگلاخ سابق اجدادمان نیست و برای هم دلیل برهان تراشدیم که این پول را بجا و به حق از ما گرفتند و راه و رسمش هم همین است. باید داد تا ما همکاری نکنیم که راه‌ها آسفالت نمی‌شود، سدها ساخته نمی‌شود.

کم کم مزارع سبز و خرم و درخت‌های دو طرف رودخانه آباء و اجدادی ما به اضافه سد عظیم بالای رودخانه نمایان شد.

بچه‌ها از پشت شیشه اتاقک اتوبوس سرک می‌کشیدند و می‌خواستند زودتر از دیگران سد را ببیند و بزرگترها هم مشغول جمع و جور کردن اثاثیه و چرت و پرت‌های زیر صندلی‌ها شدند و بالاخره به مقصد رسیدیم.

طبق عادت دیرینه‌مان و روال کار ده ساله، بقچه و قالیچه و جاجیم دیگ و قابلمه را به دست گرفتیم و زن و مرد و بچه، قاطی هم، مقداری از جاده را لبه‌ سبزه‌ها و کنار رودخانه طی کردیم و گفتیم اول جای نشستن‌مان را انتخاب می‌کنیم و بساط چایی و میوه را دایر می‌کنیم.

بعد سر فرصت و باخیال راحت به دیدن سد می‌رویم.

محل هر سال ما خالی بود و خوشحال شدیم که قبلا کسی جای ما را نگرفته‌است.

وقتی نزدیک محل مورد نظرمان رسیدیم، دیدیم دورش سیم خاردار کشیده و چوبی به زمین فرو کرده‌اند و تکه‌ای حلبی هم به سر چوبی میخ زده و روی آن نوشته‌اند: «باغ احتصاصی، ورود اشخاص متفرقه ممنوع است.»

یعنی چه؟ این کجایش باغ اختصاصی است؟ این زمین، همان زمین آباء و اجدادی خود ماست و آن درخت توت، همان درختی است که سال‌های سال اجداد ما و خود ما از شاخ و برگس بالا می‌رفتیم و توت می‌خوردیم و زیر سایه‌اش می‌نشستیم، چه طور یک مرتبه باغ اختصاصی شد؟

در فکر بودیم و با هم مشورت می کردیم که مرد چماق به دستی به ما نزدیک شد و گفت:
- آقایون رد شین.
- چرا رد شیم؟
- این جا باغ اختصاصیه.
دیدیم نمی‌توانیم با مردک چماقدار دست به گریبان بشویم.

گفتیم جهنم، می‌رویم بالاتر می‌نشینیم، دویست سیصد قدمی رفتیم، در محوطه سبز و خرمی که محل بازی بچه‌های ما، در سال‌های پیش بود، چند خانه آجری قرمز رنگ با سقف شیروانی ساخته بودند و روی تابلویی در محل ورودی محوطه سیم کشی شده نوشته بودند: «مخصوص خانواده‌های مهندسان سد بلارود.»

این جا که اصلا نمی‌شد رفت. کمی بالاتر رفتیم. در محوطه محصور دیگری خانه‌های کوچکتری ساخته بودند و روی تابلویی نوشته شده بود:
«کمپ کارگران» و مشتی زن و مرد و بچه داخل اتاقلک‌ها می‌لولیدند. از مردی که از کنارمان می گذشت و تصادفاً چماق نداشت سوال کردیم: ما کجا بنشینیم؟!

نگاهی به قیافه‌های ما کرد و گفت:
- روی سر بنده،این همه جا هست بنشینید.
گفتم: آخر این جاها که همه نوشته‌اند ورود ممنوع است.
گفت: من که این‌ جا را نگفتم، بروید بالاتر باغ عمومی هست. در آن جا بنشینید. در باغ و خانه مردم که نمی‌شود رفت و نشست. اگر یکی بی‌اجازه وارد خانه شما بشود شما خوشتان می‌آید؟!
گفتم: نه!
گفت: خیلی خوب، دیگران هم خوششان نمی‌آید.
دیدیم راست می‌گوید پرسیدیم آن باغ عمومی که فرمودید کجاست آقا؟

جواب داد یک کیلومتر بالاتر،… بار و بنه به دوش راه افتادیم تا باغ عمومی. هر زمینی در دو طرف رودخانه بود به باغ خصوصی مبدل شده بود.

بالاخره به باغ عمومی رسیدیم، از دامنه کوه تا لب رودخانه را سیم خاردار کشیده بودند و این باغ، تنها جایی بود که از ده کلومتر زمین آباء و اجدادی برای ما باقی گذاشته بودند.

وارد باغ شدیم و دنبال درختی گشتم که زیر سایه‌اش بنشینیم. باز دو نفر چماقدار آمدند که با اجازه کسی وارد باغ شدید؟ عرض کردیم باغ عمومی که دیگر اجازه نمی‌خواهد.

درش باز بود ما هم آمدیم تو یکی از آنها سر چماقش را به زمین فرو کرد و کف دستش را روی سرچماق گذاشت و دست دیگرش را هم به کمرش زد و یک وری ایستاد و گفت: هرجا که درش باز بود، شما باید برید تو؟

گفتیم: چه می‌دانیم والله ما غریبیم، حال نمی‌خواهی، برمی گردیم، دعوا نداریم.
گفت: قدمتان روی چشم، ولی باید بلیت بخرید.
- بلیت برای چه بخریم؟
- ورودیه.
- چندتا؟
- به تعداد هر چندتایی که هستید.
- بلیت یکی چند هست؟
- یک تومن.

نمی‌شد این همه راهی که رفته‌ایم سد ندید برگردیم، بچه‌ها را منها کردیم و بیست و هفت تومان دادیم و بیست و هفت تا بلیت خریدیم و قالیچه وگلیم‌مان را زیر درختی روی سبزه‌ها پهن کردیم و به بچه ها گفتیم: بروید از لب رودخانه چند تا سنگ بزرگ بیاورید که برای گرم کردن غذاها، اجاق درست کنیم.

چند نفر از بچه‌ها هم رفتند چوب و بوته خشک جمع کردند و هنوز اجاق‌مان درست نشده و دودش به هوا نرفته بود که یک چماقدار دیگر آمد و با توپ پر و تشر پرسید:

- چه کار می‌کنید؟!
گفتیم هیچ کار! اجاق درست می‌کنیم که غذامان را گرم کنیم و بخوریم.
گفت: مگر این‌جا خانه عمه است؟
گفتیم: نخیر این‌جا باغ عمومی است، چه ربطی به شما دارد؟
گفت: پس ما این هتل را این جا داریر کردیم و این همه خرج کردیم که آقایون تشریف بیارن توی باغ و غذای خودشان را بخورند؟
پرسیدم: کدام هتل؟

با سرچماقش در انتهای باغ، پشت درخت‌ها، سه اتاق تو سری خورده کاهگلی را که بدنه خارجی آن را با آب آهک سفید کرده بودند نشان داد و گفت:

- اوناهاشو پس اون چیه اونجا؟
پرسیدم: حالا باید ما چه کار کنیم؟
جواب داد که غذایتان را با خودتان برگردانید به منزل. هر چه می‌خواهید دستور بدهید ما برای شما می‌آوریم.

دیدیم چاره‌ای نیست خودمان به درک، بچه‌ها که نمی‌توانستند تا شب گرسنه بمانند.

سر دیگ‌ها و قابلمه‌ها را بستیم و ظهر که شد خود آن بابای چماقی مقداری چلوکباب و چلو خورش و این جور چیزها آورد که حوصله ندارم راجع به غذایش صحبت کنم. کبابش ارث پدر از دندان‌های آدم طلب داشت!

ناهار خوردیم و بعدازظهر بچه‌ها به طرف رودخانه راه افتادند که طبق مرسوم آباء و اجدادی و همه ساله‌شان ماهی بگیرند.

هنوز طفلکی‌ها سر قلاب‌شان به داخل آب رودخانه فرو نرفته بود که چماقدار دیگری سراسیمه خودش را به بالای سر بچه‌ها رساند (انگار به جای سد، کارخانه چماقدارسازی دایر کرده بودند.) و فریاد کشید:

-اوهو… بچه‌ها، چیکار می کنید؟!

یکی از بچه‌ها در حالی که از ترس، بند قلاب ماهیگری‌اش را از رودخانه بالا می‌کشید گفت:

-هیچی آقا، داریم ماهی می‌گیریم.

مردک چماقدار هم از کوره درفت و فریاد کشید:

- برای خودت می‌کنی که ماهی می‌گیری بچه! مگر نمی‌بینی روی این تابلو نوشته‌اند:
 صید هر گونه ماهی در رودخانه بلارود و شکار پرندگان در این منطقه قدغن است!

بچه‌ها را صدا زدیم و گفتیم بیایید بابا، کار به دست خودتان ندهید بنشینید دور هم اوسابه‌دوش و طاق جفت بازی کنید.

عصر که شد بچه‌ها اصرار کردند برویم از نزدیک سد را بینیم. دست جمعی به طرف سد راه افتادیم در محل ورودی سد، چوبی افقی انداخته بودند و کنار چوب تابلویی نصب کرده بودند که:

- ورود اشخاص متفرقه به محل سد بلارود اکیدا ممنوع است.

غروب که بار و بنه‌مان با بستیم و به طرف جاده راه افتادیم تا اتوبوسی بگیریم و به شهر برگردیم سه چهار تا چماقدار دیگر جلو ما را گرفتند که پول جا را بدهید!

- کدام جا؟!
- همانجا که نشسته بودند.
- آن را که سری یک تومان دادیم.
گفتند: آن چه دادید به ما مربوط نیست. سر این زمین دعواست. آنها بی‌خود از شما پول گرفتند نمی‌بایست به آنها پول می‌دادید.
گفتم: حالا چقدر باید بدهیم؟
- سری پنج قران….

خیلی خوشحال شدیم. چون اینها نصف مبلغ آن چهارپنج چماقدار قبلی را می‌خواستند!

گل‌آقا

ارسال نظر