دائم به فکر چیپس، پفک یا لواشکم
بابا ببین! هنوز همان طفل کوچکم
با کفش وصلهدار برایم دویدهای
من در چمن نشسته پِیِ کفشدوزکم
عمرم به باد رفته و با کودکان هنوز
نخ میدهم به باد و پِیِ بادبادکم
شرمندهام پدر که به پای درخت پول
در حدّ کود سود نداده است مدرکم
شلوار و کت خریدی و خودکار و کیف و کفش
لیسانس را گرفتم و در حدّ پشمکم
شرمندهام که خرج مرا میدهی هنوز
در سور و سات جیب تو کابوس و بختکم
بازو که نه برای تو تنها شکم شدم
از حامیان و مخلصِ ششلیک و سنگکم
هرگز ندیدهام که فشارم به دوش توست
حتّی به روی چشم تو بوده است عینکم
دریای بیکرانۀ پر دُرّ و پر گهر
بابا! مرا ببخش که در حدّ جلبکم
گفتی به من که مَچ نشوم با اراذلان
من خود برای فتنهگری یک گروهکم
در آستین دست تو بودم شبیه مار
حالا که خوبتر شدهام مارمولکم
گفتی بخوابم و نروم سمت اعتیاد
از جیب من درآمده در خواب، فندکم
گفتی که در گرفتن زن سادهگیر باش
گفتم فقط به فکر عروسی عروسکم
از کودکی جدا شده و زن گرفتهام
حالا بگو چهها کنم از دستِ کودکم
از رنج خرج بچّه سبیلم سفید شد
بابا بدون لطف تو خالیست قُلّکم
تماشای شعرخوانی محمد عظیمی در محفل طنز قندشکن