معرفی کتاب «ساسات» اثر رضا ساکی

معرفی کتاب «ساسات» اثر رضا ساکی
کتاب «ساسات» مجموعه‌ای از قصه‌های کوتاه رضا ساکی است که نام خود را نیز از نام یکی از داستان‌های کتاب وام گرفته است. ساکی در این مجموعه، با لحن شیرین و طنز پنهان خود،‌ ماجراهایی خواندنی را برای شما روایت می‌کند.
دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۹:۴۱
کد خبر :  ۱۳۶۹۲۱

کتاب «ساسات» مجموعه‌ای از قصه‌های کوتاه رضا ساکی است که نام خود را نیز از نام یکی از داستان‌های کتاب وام گرفته است. ساکی در این مجموعه، با لحن شیرین و طنز پنهان خود،‌ ماجراهایی خواندنی را برای شما روایت می‌کند.

ساکی درباره «ساسات» نوشته است: «قصه‌های این کتاب درباره آدم‌هایی است که دوست‌شان داشته‌ام. با خواندن ساسات به دنیای من و این آدم‌ها سفر، و لحظه‌هایی دلچسب را تجربه می‌کنید. قول نمی‌دهم اما سعی می‌کنم بعد از خواندن این کتاب، قدتان بلندتر، پوست‌تان شفاف‌تر، چشم‌تان گشادتر، لب‌تان خندان‌تر و کبدتان سرحال‌تر باشد.»

 

مدادرنگی، نانوایی، دروغ آل، گز آردی اصفهان، به عشق فالکلند، بعد از رفتن مارادونا، ریواس، ویر، لواشک، ناف‌بریده، کسب محال، آلاله، پیکان، مردزما، پشکل، ساسات، خانه خالی و اولسبلنگاه داستان‌هایی است که در کتاب «ساسات» خواهید خواند. این اثر خواندنی در 96 صفحه و توسط نشر قاف منتشر شده است.

 

بخش‌هایی از کتاب را با هم بخوانیم:

 

پشکل

 

پدرم لر بود، مثل من. ما لُرها اصولاً اهل جمع کردن مال نیستیم. یعنی سیستم‌مان این جوری نیست که زیاد اهل پس‌انداز و آینده‌نگری باشیم. یعنی خیلی به دم اهمیت می‌دهیم و از لحظات زندگی خوب و به‌موقع استفاده می‌کنیم. پدرم همیشه با مادرم بر سر ولخرجی مرافعه می‌کرد. مادرم البته خودش هم ولخرج است، ولی ببینید پدرم چی بود که مادرم اعتراض می‌کرد! پدر از آن دسته آدم‌هایی بود که اعتقاد داشت زندگی برای زندگی کردن است و جهان جای خوش‌گذرانی هم هست. یادم است سال ۷۰ با دو تا از دوستانش به کیش رفت. تا شنیده بودند کیش دارد جانی می‌گیرد و آن‌جا فلان و بهمان است و وسط خلیج فارس است و جان می‌دهد برای استراحت، رفتنند کیش. بله، همین کیشِ معرف حضور شما که از نسل من در خرم‌آباد کسی نمی‌دانست کجاست. تا مد‌ت‌ها بسیاری از بزرگ‌ترهای فامیل فکر می‌کردند پدر به خارج از کشور رفته. پدر این جوری بود. از کیش هم یک جاروبرقی برای مادر، یک بسته‌ی پلمب آدامس سین‌سین برای من که بزرگ‌تر بودم، یک دست لباس زورو برای برادر کوچکم و یک دست کامل وسایل طراحی برای برادر وسطی آورد. آن سال با باز کردن بسته‌ سین‌سین پوز همه‌ هم‌محلی‌ها را در جمع‌آوری عکس فوتبالیست‌ها زدم و خالی می‌بستم که پدرم به زودی دوباره به کیش می‌رود و قرار است چهار بسته love is  برایم بیاورد.

▪️

پدرم هر وقت با مادرم بر سر ولخرجی به تعبیر خودش و لذت بردن از زندگی و مال به تعبیر پدرم بحث می‌کرد، یک متل لُری را تعریف می‌کرد. متلی که بنده از یک ماهگی آن را در حافظه دارم.

پدر می‌گفت: دو چوپان زیر سایه‌ درختی نشسته بودند و درباره‌ زندگی و آینده‌شان حرف می‌زدند. یکی از چوپان‌ها همان‌طور که حرف می‌زد، پشکل گوسفند را از روی زمین برمی‌داشت و با آن‌ها تیله‌بازی می‌کرد. در میان حرف زدن، ناگهان یکی از پشکل‌ها از دست چوپان در رفت و محکم به شقیقه‌ی چوپان دیگر خورد و آن چوپان را در دم کُشت. این طوری‌ست که می‌گویند زندگی آدم به یک پشکل بند است. حالا که زندگی و آمال و آرزوهایمان به یک پشکل بند است، چرا از این زندگی بهره نبریم؟

پدر با این‌که رئیس بانک بود، هرگز از طرح‌های ساخت مسکن و وام‌های طولانی‌مدت خوشش نمی‌آمد. می‌گفت: اگر بانک می‌خواهد خانه بدهد، همین الان بدهد. من چرا باید پولم را یک جا بگذارم تا چهار سال آینده خانه‌ بگیرم یا نگیرم؟ الحمدلله که بی‌خانه نیستیم. این پول را برمی‌داریم می‌رویم سوریه. و سوریه‌ای می‌برد ما را. یک هفته در بهترین هتل. با سه چمدان می‌رفتیم با ۱۰ چمدان برمی‌گشتیم.

▪️

پدرم تا آخر عمر همین طوری زندگی کرد. البته همیشه چیزی برای روز مبادا و به قول ما لُرها روز افکن، یعنی روز افکند شدن، کنار می‌گذاشت. اما هیچ وقت از خوشی روزگار فاصله نمی‌گرفت. در پاییز سال ۸۹ وقتی که خیلی بیماری‌اش پیشرفت کرده بود و دکترها توصیه‌ مؤکد کرده بودند که نباید سرما بخورد، سر از آبشار بیشه‌ لُرستان درآورده بود. منطقه‌ای که در بهار هم سرد است، چه رسد به پاییز. پدر، امین پسرعمه‌ام را تطمیع کرده بود تا با هم به بیشه بروند. گفته بود الان که هوسِ بیشه کرده‌ام، اگر نروم شاید دیگر نتوانم بروم. همان هم شد. امین آن روز عکسی از پدر گرفته که ایستاده و آبشار بیشه را تماشا می‌کند. پدر در آن عکس امیدوار نیست، اما راضی‌ست. همه‌ قصه‌ی زندگی همین است.

ارسال نظر