اما نشد
شعری از عباس احمدی
سعی کرد از روی بستر پا شود، اما نشد
گرم شام امشب و فردا شود، اما نشد
خاطراتش با علی هر چند اندک، خوب بود
می شد اما بهتر از این ها شود، اما نشد
حیف شد، ای کاش می شد تا بماند محسنش
بار دیگر مرتضی بابا شود، اما نشد
رفت پشت در ولیکن با لگد در باز شد
این گره با دست باید وا شود، اما نشد
کافران اینبار یک لشگر فرستادند... آه
تا حریف یک زن تنها شود، اما نشد
آری آری اینچنین زهرا علی شد پیش خصم
پس علی هم خواست تا زهرا شود، اما نشد
بچهها گفتند: این آتش گلستان میشود
معجزه این بار هم اجرا شود، اما نشد
قدسیان هم دست سوی آسمان برداشتند
تا مگر از مرگ مستثنی شود، اما نشد
بارها مولا برای او طبیب آورده بود
شاید این زهرا همان زهرا شود، اما نشد
قسمت زهرا شهادت بود، اما زود بود
کاش میشد روز عاشورا شود... اما نشد