روایت روزهایی که ندیدیم
جنگ، روایتهای زنانه دارد؛ روایتهایی که نمیشود پشت تریبون گفت. یک دورهمی میخواهد با دو استکان چایی که سرد میشود، اما دلت گرم میشود که ایرانم چه شیر زنانی دارد. خانم صدیقی مسئول واحد ادبیات پایداری حوزه هنری خراسان شمالی که این روزها به مناسبت هفته دفاع مقدس در تدارک برنامه مهرانههای بارانی است از خانم افسانه قاضیزاده دعوت کرده است تا مهمان این برنامه باشد، همچنین دورهمی خصوصی با فعالین تاریخ شفاهی ترتیب داده است تا روایتهایی زنانه از جنگ را که نمیشود نوشت را، گفت و شنید.
افسانه قاضیزاده انقلاب را در مدرسه با انجمن اسلامی تمرین کرده است،17 سالش نشده بود که جنگ شد. درون خانه همیشه بحثها داغ بود. سه برادرش از او بزرگتر بودند، او بچه چهارم خانه است و خواهر و برادر کوچکتر از خودش هم دارد. وقتی در خانه که بحث میکردند پدر طرف هیچکدامشان نبود. سعی میکرد هر دو طرف را نگه دارد.
افسانه، تجربه درگیری را با جنگ داخلی تجربه میکند؛ با درگیریای که در مسجد امام صادق علیه السلام پیش میآید. این مسجد محل تجمع طرفداران خلق عرب بود و شیخ شبیر امامت جماعت این مسجد را بر عهده داشت. با بچههای انجمن اسلامی در جلوی مسجد جامع تحصن میکنند.
امروز افسانه که روبرویم نشسته است زنی است جا افتاده و خوشرو که لبخند از روی لبهایش محو نمیشود و خاطرههایش را با هیجان میگوید و ما را شیفته میکند. وقتی حرف میزند او را دختری 16 ساله میبینم که شور و شوق جوانی دارد. پر از هیجان است و با شجاعت برای اینکه خرمشهر بماند هر کاری کرده است. از شستن رخت رزمندگان تا بستن زخم و نگهبانی انبار مهمات کوچکترین کارهایی است که او کنار بقیه دخترها انجام میداده است. افسانه یکباره انقلابی نشده است و اسلحه به دست نگرفته است. شخصیت او در انجمن اسلامی شکلگرفته است و در انقلاب بارور شده و با جنگ به شکل عملیاتی درآمده است.
میپرسم خانواده مخالف نبود؟
میگوید پدر دیگر حریف ما نمیشد. برادرهایم در یک راستا بودند. من و خواهرم پروانه در یکسوی دیگر به فعالیتهای خودمان میرسیدیم. جنگ که شد خانواده تصمیم گرفت به برازجان برود بچههای کوچک را بردند و من و برادرهایمان ماندیم تا از شهر محافظت کنیم.
از جنگ و بعثیها نمیترسیدید؟
میخندد و میگوید فرصتی برای ترسیدن نداشتیم، جنگ بود و کارهای زمینمانده بسیار؛ فرصت برای خوابیدن نداشتیم چه برسد به اینکه بترسیم. چرا، میترسیدیم وقتی هواپیما دیوار صوتی را میشکست خیز برمیداشتیم توی هر چالهای که بود. دخترها ترس از تجاوز داشتیم و با خود میگفتیم اگر در موقعیتی گیر کردیم با اسلحهای که دستمان بود خودمان را میکشیم؛ اما اینکه این ترس باعث مختل شدن کارمان بشود نه اینطور نبود. ما با عربها زندگی میکردیم. خانوادههای خرمشهری خیلی از فامیلهایشان در عراق بودند. برخی ایرانیها که در عراق متولد شده بودند بعد از فسخ قرارداد الجزایر، صدام آنها را به ایران بازگرداند که به آنها معاودین میگفتند.
در مسجد خرمشهر چهکار میکردید؟
همه کار میکردیم. هر کاری که زمینمانده بود را به دوش میکشیدیم. میخواست اسلحه باشد یا رزمندهای زخمی. گاهی از شدت کار و بیخوابی سرم را که به ستون مسجد تکیه میدادم خوابم میبرد و نمیفهمیدیم یک دقیقه خوابیدهام یا ده دقیقه و با صدای بچهها بیدار میشدیم تا به کارها برسیم. آنقدر کار زیاد بود که بچهها تصمیم گرفتیم که موهایمان را با ماشین بزنیم که شپش نیفتد. بعضیها از ته زدند. تا خیالشان راحت باشد. همه آن یک ماه شاید یکی دو بار بیشتر حمام نرفتیم. آنهم اگر واجب بود بچهها به آبادان میرفتند و سریع برمیگشتند.
کی از خرمشهر خداحافظی کردید؟
روزهای آخر عراقیها را میدیدم که درون شهر هستند. 25 مهرماه بود که جهانآرا همه خواهرها را به آبادان فرستاد. روز سختی بود و تا آبادان گریه میکردیم. خانوادهام از برازجان به کرج رفتند اما من دلم آرام نبود؛ میخواستم نزدیک خرمشهر باشم. به بیمارستان طالقانی رفتم و آنجا مشغول کارهای خدماتی شدم. همه کار میکردم. دستکشهای لاتکس یکبارمصرف را میشستم و دوباره پودر میزدم و ضدعفونی میشد تا قابلاستفاده بشود. آنقدر لباس و ملحفه و دستکش شسته بودیم که سالهای بعد دستهایم گیر نداشت و نمیتوانستم حتی یک خودکار را توی دستم بگیرم.
کارکنان بیمارستان کم بودند به همین دلیل توی اتاق جراحی هم کمک میکردم یادم هست یکبار موقع عمل جراحی، قلب از حرکت ایستاد. دکتر به من گفت با انگشتت به قلب یک ضربه بزن. یک حرکت کوچک که با انگشت اشارهام به قلب زدم قلب شروع به تپیدن کرد، پر از هیجان شده بودم. عاشق این بودم که درسم را ادامه بدهم و دکتر بشوم.
دکتر شدید؟
میخندد و میگوید ازدواج کردم و پرستار همسری مهربان و جانباز شدم.
قضیه ازدواجش را خواندهام که جهانآرا واسطه بود و میپرسم میشود با جزییات بگویید چطور ازدواج کردید؟
او میگوید با جهانآرا همسایه بودیم. با خواهرهایش دوست بودم. بعد هم که فرمانده ما شد هوای ما را زیاد داشت. بیمارستان طالقانی آبادان که بودم راهبهراه از رزمنده و تکاور و کادر و ...از من خواستگاری میکرد من هم به این بهانه که میخواهم درس بخوانم و دکتر بشوم جواب رد میدادم آخرش دیدم نمیشود شرط گذاشتم باید خرمشهری باشد و جانبازی باشد که دو دست و پا نداشته باشد، بچهها گفتند بگو نمیخواهی ازدواج کنی. چند روز بعد نوشین نجار گفت یک مورد از شما خواستگاری کرده و یکپایش قطعشده است گفتم کم است و خندیدند گفتند مگر شهید میخواهی؟!
قرار شد 5 دقیقهای باهم صحبت کنیم، رفتم دیدم سید محمود فضلی است که از بچههای انجمن اسلامی بود، همسن بودیم. در شورای مرکزی انجمن اسلامی دانش آموزان او را میدیدم؛ اما همیشه به دید شکاکانه به او نگاه میکردم. خیلی بحث میکرد و از بنیصدر بد میگفت روزنامههای چپیها را هم میخواند، گفتم حتماً نفوذی است. بچهها اطمینان دادند میشناسند و گفتند عضو سپاه است. من هم دیدم گیرکردهام گفتم باید بابا اجازه دهد.
آقا سید حسابی گرفته شد. به جهانآرا گفته بود که کسی را میخواهد ولی راضی کردن پدرش خیلی سخت است. جهانآرا گفته بود چه کسی؟ پاسخ داده بود افسانه قاضیزاده. جهانآرا گفته بود خودم درست میکنم. مهرماه بود. رفتم بیمارستان دیدم جهانآرا برایم مرخصی رد کرده است. گفتم مرخصی برای چیست. گفت برو کرج پیش خانوادهات. گفتم عملیات بیتالمقدس در پیش است من باید بیمارستان باشم. گفت امر خیر هست دو روزه برو عقد کنید و برگردید. آنقدر مطمئن بود که نمیتوانستم روی حرفش حرفی بزنم. مرخصی گرفتم و با اتوبوس به کرج رفتیم. جهانآرا هم هماهنگ کرده بود و عمو و پدرش با آقا سید و مادرش به خواستگاری آمدند. سید پدرش فوت کرده بود. همان شب پدر جواب بله را داد. با من همصحبت کرد دختر جان فردا روز برایت خیلی مشکلات پیش میآید گفتم خدا هست، توکل بر خدا. هشتم مهرماه بود رفتیم آزمایش زنگ زدیم به پدر جهانآرا که شما خواستگاری بودید عقد هم تشریف بیارید. گفت خدا را شکر کار شما تمام شد ولی کار ما تازه شروع شد. محمد شهید شد.
فرمانده من و آقا سید شهید شده بود. میخواستیم عقد را بهم بزنیم ولی پدر جهانآرا نگذاشت. گفت محمد نگران شما بود، حتماً عقد کنید. سفره انداختیم یک نان و پنیر و عکس امام بود. روز بعد عقد، دهم مهر، اول صبح از کرج به تهران رفتیم و به حضرت آقا برای ریاست جمهوری رأی دادیم و بعد برای عرض تسلیت به خانه شهید جهانآرا رفتیم. همینکه وارد خانه شدیم مادر جهانآرا به استقبال ما آمد و عقد ما را تبریک گفت. بعد از ظهر با همسرم به آبادان رفتیم تا به سرکارمان برگردیم. جنگ هنوز ادامه داشت.
میپرسم برای من سؤال است شما جنگ را لمس کردید و میدانید هرلحظه ممکن است شهید شوید یا همسرتان شهید شود چرا ازدواج کردید؟
میگوید ما برای ایدئولوژیای که داشتیم ازدواج کردیم، فرزندانی به دنیا بیاوریم تا انقلاب زنده بماند. چه کسی میدانست چند سال جنگ طول میکشد. زندگی در جریان بود خندههای ما بود همانطور که گریههای ما نیز بود. سریع هم بعد عقد بچهدار شدیم و روحالله پسرم الحمدالله در مسیر انقلاب و در خدمت انقلاب است و دو دخترم هم در همین راهند.
بعد هم میگوید دخترم! جنگ سخت خیلی آسانتر است. کار شما الآن دشوار است که نمیدانید دشمن کیست و نفوذی کیست و با چه کسی باید بجنگید.
به جنگ امروز فکر میکنم و وظایفی که بر عهده دارم. افسانه برای اعتقاداتش حرکت کرد جنگید و هر جا که به او احتیاج بود کار کرد. کارهای زمینمانده را میدید و دست به عمل میشد، میتوانست غر بزند که ملافهها کثیف است اما حرکت میکرد و ملافهها را میشست، میتوانست غر بزند که ایداد مردم به داد برسید اما دستبهکار میشد. این جای خالی تربیتی است که به دنبالش میگردم. چطور افسانه قاضیزاده، افسانهای میشود که به دنبال کار حرکت میکند جرات میکند شجاعت میکند و یکدم از راه آرمانهایش به دلیل سختی عقب نمینشیند و در حال حاضر هم با روایتهایش از روزهای جنگ، نسلی را آماده میکند که میتوانند ایرانی آباد بسازند و بینی دشمن داخلی و بیرونی را به خاک بمالند.
مصاحبه از :الهام صباحی