در گلستان جهان چون غنچههای صبحدم
با درون پُر زخون در حال لبخندیم ما
فرّخی یزدی، در سال 1264 شمسی به دنیا آمد یعنی روزگار جوانیاش در دوران انقلاب مشروطه بود، اما در همان سالهای آغاز مشروطه، این شاعر آزادیخواه که خیال کرده بود، آزادی برقرار است، شعری سرود و در آن از حاکم یزد انتقاد کرد بعد هم شعرش را در جایی خواند و حاکم یزد هم دستور داد فرخی را از آن جا به یک جای مناسبتر ببرند، یعنی به زندان بیندازند و دهانش را با نخ و سوزن بدوزند.
بعد البته مجبور شدند دوباره دهانش را باز کنند، چون فرخی با دهانش که شعر نمیگفت، با دلش و با فکرش شعر میگفت، و چون نمیتوانستند دلش را با نخ و سوزن بدوزند در نهایت در سال 1318 در زندان قصر، سوزن را به سرنگ وصل کردند و با آمپول هوا، شاعر را کشتند. نگران نباشید چون در پروندهاش نوشتند که او بر اثر مالاریا، فوت شده است.
حالا همین «زندان قصر» را داشته باشید که خودش یک ترکیب طنزآمیز است، زندان بسازی و اسمش را بگذاری قصر! این خیلی ذوق میخواهد. فرخی اشارهای به این نکته دارد:
لایق شاه بوَد قصر نه هر زندانی
حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد
فرخی! از کرم شاه شدی قصر نشین
به تو این منزل نو، فرّخ و میمون باشد
میگویند که همین شعر، رضاخان را عصبانی کرد و او دستور داد که فرخی به مرض مالاریا، و به مرگ طبیعی کشته شود.
عذر تقصیر همیخواهد و گوید مأمور
کاین جنایت، حَسَبُ الامرِ همایون باشد
«همایون» یعنی مبارک و فرخنده، اما در آن روزگار به شاه و فرمانهای شاهانه میگفتند اعلیحضرت همایون و فرمان همایونی!
یکی از فرمانهای همایونی این بود که هر کس بگوید مملکت امنیت ندارد، با مشت و لگد، قانعش کنند که: دارد خوبش را هم دارد!
با مشت و لگد معنی امنیت چیست؟
با نفیِ بَلَد، ناجی امنیت کیست؟
با زور مگو مرا که امنیت هست
با ناله ز من شنو که امنیت نیست!
حالا آن مأموران مشت و لگد و مجریان حبس و تبعید، اگر بگویند که این کار ما برای منافع مردم است، خیال میکنید که شاعر مخالفت میکند؟
ایجادِ وزیر و قاضی و شحنۀ شهر
شه داند و من که بهرِ مردُم داریست!
البته توقع شاعر از آن گونه وزیران و وکیلان زیادی بوده است چون در جایی میگوید:
گره گشا نبود فکر این وزیر و وکیل
مگر تو چاره کنی ای خدای بنده نواز
به پایتخت کیان ای خدا شود روزی؟
که چشم خلق نبیند گدای دست دراز
تصور کنید که در چنین اوضاعی، یک نفر بیاید و بگوید: عیدتان مبارک! معلوم است که شاعر قصرنشین، این طوری جوابش را میدهد:
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتنِ لفظِ مبارک بادِ طوطی در قفس
شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست
بیتهای طنزآمیز فرخی، فقط دربارۀ سیاست و ظلم و زندان نیست، گاهی گلایههای عاشقانهاش را به طنز میگوید:
کن روان از خون دل، جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید تورا
زود قضاوت نکنید! و نگویید این کجایش طنز دارد؟ بیت بعد را بخوانید و به حال شاعر عاشق بخندید و گریه کنید:
فرخی! بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیاید بر مزار آید تو را
این بیت هم اشارهای دارد به نظربازی و عواقب آن:
دانم چو دیده دید، دل از کف رَوَد ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
این بیت را هم بخوانید که فضایی متناقض نما(پارادوکسیکال) دارد و از نظر معنایی نیز، بسیار زیباست:
وای بر حافظۀ ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
حالا دوباره برگردیم به همان بیتهای ظلم ستیزانۀ فرخی، که از جانش برای آنها مایه گذاشت؛ از جمله این دوبیت که دربارۀ عدلیه است که در آن روزگار کمکم داشت به دادگستری تغییر نام میداد:
این بنای داد، یارب چیست؟ کز بیدادِ آن
دادها باشد به گردون، مَحرَم و بیگانه را
از در و دیوارِ این عدلیه بارَد ظلم و جور
محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را
و این دوبیت آخری که نوعی معرفی و مفاخرۀ طنزآمیز شاعرانه است به همراه یک گلایۀ تلخ از قدرناشناسی:
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایۀ بی اعتباری را
چرا چون نافۀ آهو نگردد خون، دلِ دانا
در آن کشور که پِشک ارزان کند مشک تتاری را
لازم نیست به خاطر یک کلمۀ(پشک) بروید به سراغ لغتنامه، این لغت به معنای پشکل گوسفند است و آن قدر قابلیتی ندارد .