معرفی تعدادی از ابزار و شگرد های طنزپردازی به کار رفته در کتاب
2) فنون غیرلفظی
فنونی که مادۀ اصلی سازندۀ شوخی در آنها لفظ نیست، بلکه معنا یا نحوۀ بیان مضمون (محتوای سخن) است فلذا با تغییر لفظ و جایگزینی آن با مترادفها (الفاظ هممعنی) یا حتی ترجمه به زبان دیگر، شوخی از بین نمیرود. از همین رو خیلیها، فنون غیرلفظی را «فنون معنوی» مینامند.
- غافلگیری: مادر همۀ شوخیهاست و در واقع همان رودستخوردن است. از ابتدای سخن به نظر میرسد چیزی عادی و آشناست ولی در آخرین سطر یا کلمه، چیزی غیرمنتظره میآید و غافلگیرمان میکند. در حالت غافلگیری، مخاطب با خواندن مقدمهچینی طنزپرداز (که همان اطلاعات لازم شوخی است) فکر میکند آخرِ قضیه سرراست و معلوم است و آن را میداند، اما وقتی آخر حرف طنزپرداز را میخواند، جا میخورد و خندهاش میگیرد. ستون اصلی همۀ آثار موفق طنز، همین اصل غافلگیری است. دو شگردی که اغلب از آن استفاده میشود تا خواننده جا بخورد یا غافلگیر شود، یکی گمراه یا منحرف کردن ذهن خواننده و فرود آوردن ضربه به او (یا به دام انداختن او) و دیگری تناقضگویی است.
- آقاجان که حس میکرد به هر طرف که بخوابد یا معدهاش اذیت میشود یا رو به داییاکبر است، به آقا برات گفت: الان وقتشه که بریم توی باغ قدم بزنیم. آقا برات هم تأیید کرد، بعد هم هر دو جورابهای مجلسی (توریشده، سوراخدار) را درآورند و عین خسرو و فرهاد کنار هم دراز کشیدند.
- [داییاکبر:] از این [فیلم] قیصر دیگه ایراد درنکنین که خیلی خوبه. خودم بیستبار دیدهمش. زندایی گفت: «اِرررر ... بیستبار؟ شارت (لاف) نمزنی؟» [داییاکبر:] مخوای همۀ دیالوگاشانِ بگم؟ من بودم حاجینصرت، رضاپونصد، علیفرصت ... [زندایی:] خا خَف کن مخوایم فیلمِ ببینیم.
- در عالم خیال میدیدم به خاطر دریا و نرگس با چند دوچرخهسوار و موتوری درگیر میشوم و کتک میخورم. بعد از شهر خارج میشوم و میروم طبر (روستایی در اطراف بجنورد). آنجا یک مربی کهنهکار پیدا میکنم که اسمش ژانکلود اکبر است و خودش قبلاً شاگرد براتلی بوده است. او اولش تحویلم نمیگیرد؛ اما بعد، به این شرط قبول میکند استادم شود که اسمم بشود محسنچینگ و هر روز بروم روی چینگِ (نوک) درختها و برایش میوه جمع کنم و عصرها بروم روی کوه دوچِنگ و برایش درمنه جمع کنم تا او برای همسرش با درمنه نان تنوری خوشمزه بپزد. سپس مثل ساموراییها اولین درسش را همانجا میگوید: من در دنیا از هیچکس جز همان کسی که میخواهم برایش نان تنوری پخت نترسید. تو هم سعی کرد دشمنت را چاق کرد تا برای نبرد با تو تحرک نداشت. بعد از «احسنت»گفتن به استاد و تندادن به بیگاری هر روزه و رفتن به چینگِ (نوک) درخت و کوه دوچِنگ، وقتی اعتمادش را جلب میکنم، با بررسی تواناییهای من، تشخیص میدهد که من چطور میتوانم با دیگران مبارزه کنم: تو فقط به روش میمون و چند حیوان دیگر توانست مبارزه کرد. بعد هم انواع تمرینهای مختلف را برای روز مبارزه به من آموزش میدهد؛ اینکه چطور با چابکی و مهارت عین میمون از درختهای مردم بالا بروم و میوۀ مفتی را توی لباسم بریزم و برایش ببرم تا اخراج نشوم، اینکه چطور عین اسب وقتی تظاهر میکند دارد یونجه میخورد ناگهان توی دل دشمن جفتک بزنم، ... و وقتی انواع مهارتها آموختم، به شهر برگردم. و دیگر آنقدر قوی شدهام که وقتی آن دوچرخهسوار و موتوریهای مزاحم جلویم را میگیرند، از پولهایی که از زیر فرش یا دخل آقاجان برداشتهام ببرمشان ساندویچی فرشید و آنجا برایشان مثل آقای کریمینژاد اول ادای رادیوهای بیگانه و حرفزدن چاق و لاغر را درآورم تا حسابی بخندند و علاوه بر همبرگرِ کهنه به آنها فتیرمَسکۀ آغشته به کرۀ محلی هم بدهم تا حسابی بخورند و خوب که گیج و بیتحرک شدند، لانۀ زنبور را توی شلوارشان بیندازم و تا بخواهند دنبالم بیایند فحش بدهم و فرار کنم و در همان لحظه، دریا و نرگس عاشق این تاکتیک زیرکانۀ من شوند ...
- [مراد کمیتهای به محسن و داییاکبر:] اگه راست بگین، کاری ندارم. ولی اگه دروغ بگین، بهم برمخوره. توی اون زنبیل چی داشتین؟ ویدئو بود؟ نمیدانستیم چه جوابی بدهیم. در برابر نگاه پرسشگر مراد طاقت نیاوردیم. هر دو همزمان، با تظاهر به صداقت کامل جواب دادیم: «نه.» مراد دستی به ریشش کشید و در حالیکه معلوم بود عصبانی شده با صدای بلند فریاد زد: «توی همون پمپ بنزین به کسی دادینش؟» ظاهراً دیگر نمیشد دروغ گفت. برای همین من و دایی، که حسابی ترسیده بودیم، با صدایی آهسته، هر دو با هم گفتیم: «نه.» مراد که شاکی شده بود، به راننده گفت: «نخیر، اینا آدم نمشن؛ برو پاسگاه.»
- صبحانه که تمام شد، اوستای اصلی با مهربانی به من نگاه کرد و گفت: «صبحانهتِ خوردی؟» [محسن:] بله. [اوستای اصلی:] خا اخراج!
- اوستا، که کمی آرامتر شده بود و دید داریم میرویم و فهمید از او دلخوریم، دوباره صدایمان زد. احساسی به من میگفت که از تندرفتنش (اخراجمان) پشیمان شده و دلش سوخته است. [اوستا:] بیاین اینجا. کمی امیدوارانه رفتیم به طرفش. با خشمِ فروخوردهای گفت: «دیگه نبینم بیاین این دوروبَر!»
- موقعی که آن (روسری) را به مامان دادم، پیشانی او را بوسیدم. ... برای آقاجان هم ... فقط یک جفت جوراب و یک پاشنهکش خریدم ... آقاجان موقع گرفتن هدایا ضمن تشکر، به پاشنهکش اشاره کرد و گفت: «از کجاش پیداش کردی؟» بعد هم بهشوخی گفت: «برای روسری سر مادرتِ بوسیدی؛ پس برای جوراب و پاشنهکش باید پای منِ بوس کنی.» برای اینکه نشان بدهم برایم فرقی نمیکند، الکی خم شدم تا مثلاً پای آقاجان را ببوسم. اما هر چه خم میشدم خبری از «نمخواد. شوخی کردم.» نبود. به پاها که نزدیک شدم، بالأخره آقاجان، با فروتنی و تواضع کامل، به پاهایش اشاره کرد و گفت: «هر دوش!»
- آقای جاجرمی (دبیر فیزیک) ... پرسید: «کسی مشکلی نداره؟» غلامی دستش را بالا برد و گفت: «اجازه؟» [آقای جاجرمی:] بله. [غلامی:] توی کلاس ما یکی هست که عاشق یکی شده از خودش بیستسال بزرگتر. به نظر شما مشکلی نداره؟ ... [آقای جاجرمی:] «کی؟» غلامی هم با خندهای شرورانه به من اشاره کرد و که «این دیوانه!» آقای جاجرمی به من نگاه کرد و پرسید: «ها؟ راسته؟» ... آب دهانم را قورت دادم و با شرمندگی در جواب آقای جاجرمی گفتم: «بله.» ... آقای جاجرمی لبخندی زد و به من گفت: «خا مبارک باشه. حالا طرف کی هست؟» سرم را پایین انداختم و با شرمندگی گفتم: «عمۀ غلامی.»
- وقتی که بلند شد تا برود گفتم: راستی، مامان، بازم از اون فِرنیات درست مُکنی برای نیازمندا ببرم؟ مامان، در حال رفتن، با مهربانی گفت: «نوکر بابات غلامسیاه!»
- [محمد:] خودم براتان نوار آوردهام که کیف کنین! ... بیا بذارش محسنجان ... هم قشنگه، هم پُرمحتوایه، هم بِهِمان انرژی مده. نوار را توی واکمن گذاشتم و صدایش را تا حدی بلند کردم که بقیه هم بشنوند. آقاجان برای اینکه نشان دهد از تحولِ محمد چقدر راضی است، گفت: «چی قشنگه! خارجیه؟» [محمد:] بله. سرود ملی بوسنیه.
- [محسن] من مطمئنم شاید توی درسخواندن چیزی نشی، ولی با شناختی که از تو و تواناییات دارم، صد درصد توی ارگزدنم چیزی نمشی. [سعید:] از حمایتت ممنونم.
- [محسن:] تِستای قبلی رِ چند درصد زدی؟ [سعید]: سی درصد. [محسن:] خوبه؛ همینجور پیش بری صد درصد قبولی. [سعید]: کجا؟ [محسن:] صفرچارِ بیرجند (نام پادگان سربازی).
- از کنار رانندۀ نیسان (که با تمارض به کمردرد، از حمل اثاثیه شانهخالی کرده بود) که رد میشدم، چشمش به قابلمۀ دُلمه افتاد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «همان دُلمۀ مخصوصه؟» [محسن:] بله. مخصوصِ اونایی که کار کردن.
- [رانندۀ نیسان در حال خوردن دُلمههایی که مامان پخته بود:] این دُلمهها چی خوب پخته شدنا ... بازم هست؟ [محسن:] زیاد آوردهم که! [رانندۀ نیسان:] برای خودم نمگم. مِگم برای من زیاد آوردی، یکوقت برای خودتان کم نشده باشه!
- [توضیح: محسن و بیبی، روی بام خانۀ ملیحهاینا، رو به حرم رضا (ع)] برای همدیگر دعا کردیم. من البته چون به بیبی اعتماد نداشتم، برای خودم هم جداگانه دعا کردم. وقتی دیدم دعای بیبی خیلی طول کشید گفتم: «بیبی، حالا یککم از دعاهاتِ نگه دار برای شب که مخوایم بریم حرم.» [بیبی:] خا باشه. ولی داشتم برای تو دعا مکردم. [محسن:] دستت درد نکنه. داشتی چی دعا مکردی؟ [بیبی:] داشتم دعا مکردم همیشه به حرف من گوش کنی.
- من که [در پاساژ] قصد خرید چیزی را نداشتم یا اگر داشتم پولش را نداشتم، وقتم را به بالا و پایین بردنِ بیبی از پلهبرقی گذراندم. هر دو داشتیم کیف میکردیم. آنقدر بالا و پایین رفتیم که یکی از نگهبانها تذکر داد: «خا مادرجان، یکوقت اگه چادرت به این پلهبرقی گیر کنه و خداینکرده طوریت بره چی؟» حق با نگهبان بود. هر دو شرمنده شدیم؛ برای همین وقتی نگهبان از آنجا دور شد، به بیبی گفتم: «بیبی، بیا؛ رفت. بدو سوار شو.» [بیبی:] باشه.
- از صد تومانی که برای سلامتی آقای جاجرمی نذر کرده بودم، پنجاه تومان توی ضریح انداختم. ... دایی که انگار نذر بیشتری داشت، از پولهایی که آقاجان از آقای دکتر قرض گرفته بود، کمی قرض گرفت تا آنها را هم توی ضریح بیندازد. بعد هم از آقاجان تشکر کرد و گفت: «قبول باشه.» آقاجان هم با تشکر متقابل و گفتنِ «از تو یَم قبول باشه.»، جوری به دایی نگاه کرد که یعنی «یادت باشه اون قرض بود، نذر نبودا.» ... دعا که تمام شد، مثل بقیه دستم را روی سینه گذاشتم و عقبعقب رفتم. ... چند قدم عقب رفتم؛ اما چون حس کردم در زمینۀ پول نذری کارم صحیح نبوده و نباید از آن میزدم و شاید همین مسئله از قبولشدنِ نذرم کم کند، دوباره دستبهسینه جلوجلو رفتم و بیست تومانِ دیگر هم انداختم.
- وسایل را که توی ساک میچیدم دلم گرفته بود. هم خوشحال بودم هم ناراحت. از قیافۀ مامان معلوم بود او هم چنین حسی دارد. از قیافۀ آقاجان چیزی معلوم نمیشد. اما از قیافۀ بیبی هم معلوم بود که باز گرسنه شده است.
- اغراق (بزرگنمایی): یعنی گندهکردن یک واقعیت یا بزرگتر از اندازه نشاندادن چیزی واقعی. چون هر دستکاریِ اینگونه در واقعیت برای ما تازگی دارد و جذاب و بامزه است، به آن میخندیم. این فن از قدیمیترین فنون طنزنویسی و از ارکان اصلی طنز است و تقریباً همه از آن استفاده میکنند. طنزپرداز میتواند مبالغه کند؛ یعنی در شرح اتفاقات، در توصیفات و تشبیهات یا در اندازۀ چیزها، با بزرگنمایی واقعیت، پیازداغ مطلب را بیشتر و آدمها، اتفاقات، ارقام، اشیا و کلاً هر چیزی را گنده (بزرگ) کند و وقایع و حقایق را به طرزی آشکار، دستکاری یا تحریف بامزه و طنزآمیز کند.
- [مامان:] ایشالا تا ملیحه بزایه [اکبر] از نونوایی برمگرده.
- دایی وقت فهمید زندایی صدایش را شنیده، با صدایی آهسته به من گفت: «هییه ... محسن بدبخت شدیم. الان میآد جفتمانِ لای همون نونا ساندویچ مُکنه و قورت مده.»
- اگر زندایی در آن مدت، کمی کمتر نان خورده بود لااقل یکنفر دیگر هم میتوانست جزء مسافران پیکان باشد.
- کم سیاه نبودم که به خاطر آفتاب دیگر جزغاله شدهام.
- آنقدر که لباس آدم از نحوۀ ماشینشستن دایی خیس میشد، افتادن در آب چشمه آدم را خیس نمیکرد.
- آقاجان گفت: از این (فتیرمَسکه) اگه نخوری، یعنی که هیچی نخوردی. فقط چون خیلی چربه، اگه خوردی بعدش نباید بخوابی؛ وگرنه دیگه بیدار نمشی.
- همۀ فرمولها و جواب مثالهای سخت را با خطی بسیار ریز که حتی مورچهها هم برای خواندنش به عینک احتیاج داشتند، روی چند برگۀ کوچک جا دادم.
- شیشههای عینک [مراد کمیتهای] از آینۀ ماشینش بزرگتر بود و همهاش در کادر جا نمیشد.
- حس کردم اگر از جایم بلند شوم، [فیلم ویدئوی مخفی در لباسم] احتمالاً مثل کسی که برای تقلب، یک کتاب به قطر شاهنامه را زیر لباسش مخفی کرده و دارد میرود سر جلسه، مرا لو خواهد داد.
- بقیۀ حرفهای بیبی و غلامعلی به خاطرات جوانی و نوجوانی و کودکی و دوران ژوراسیک برمیگشت.
- چون همۀ قوم و خویشهای اعظمخانم مثل خودش بودند و در فامیل آنها جد اندر جد زاد و ولد زیاد بود، با نصف بجنورد آشنا بودند.
- دستکشهای مثلاً ایمنی را دستم کردم. البته فقط دو تا از انگشتها را پوشش میداد. اثری از بقیۀ انگشتها نبود. [به اوستا گفتم:] اینا رِ دست عابدزادهیَم بکنی که از بچههای مهدکودکم گل مخوره که!
- تا برسیم پای کوه، آنقدر که ما سرود ملی بوسنی را [از نواری که محمد ضبط کرده بود، با واکمن] شنیده بودیم، خود مردم بوسنی نشنیده بودند.
[داییاکبر به آقای دکتر:] یک دانه دکتر که بیشتر نداریم که. خداینکرده طوریت بشه، جواب خدا رِ مدانیم چی بدیم، ولی جواب ملیحه رِ نه!
- آدم اگر روزی دوازدهساعت (برای درسخواندن) روی صندلی بنشیند که اعضای نرم بدنش، عین مواد نیمهجامد، کمکم شبیه همان صندلی میشود.
- اگر فریزر بجنوردیها را بررسی میکردند، کلی نان یخزده، از عصر یخبندان، برای قروتوهای (نوعی شوربا) احتمالی ذخیره کرده بودند.
- بیبی به علت سالها چشمانتظاری برای دیدن دوبارۀ حرم [رضوی]، از اشتیاق زیاد، بیطاقت شده بود. طفلک توی راه هم هر مسجد بزرگی که میدید تصور میکرد رسیدهایم به حرم. حتی به برجهای نیروگاه برق توس هم سلام داده بود.
- مامان کیکی درست کرده بود که ضخامت تهدیگش از خود کیک بیشتر شده بود. ... اولش همه با اشتها خوردیم؛ اما وقتی بیبی میخواست بقیۀ کیکش را با ماست مَشکی بخورد، اشتهایمان را از دست دادیم.
- تشبیهات بامزه: تشبیه افراد، اشیا یا وقایع به چیزهای خندهدار و بامزه. مثال: عین تفلون، نچسب بود؛ مثل سیبی بودن که از وسط گاز زده باشی؛ حیف نیست چشماتو گذاشتی پشت ویترین؟؛ میشه یه دِیقه اون لنگهدمپایی رو نجَوی و به حرفام گوش بدی؟؛ کاشکی اون شلوار آستینکوتاه رو نمیپوشیدی؛ قیافهش با داعشیا مو نمیزد؛ یه جومهشِندِره داشت عینهو آستینِ رنگرزا؛ اینترنت هندلی؛ ابروی پاچهبزی؛ موبایل نفتی.
- خالهرقیه گفت: «توی باغِ همساده دارن رُب مپزن.» زندایی به دایی نگاه کرد که یعنی: «عزیزم، اگر واقعاً عاشق من هستی، مثل تایسانگِ سریال جنگجویان کوهستان فوراً بدو به طرف باغ همسایه و یک نان تنوری آغشته به رُب تازه برایم بیاور.» دایی اکبر هم نگاهی به زندایی انداخت که یعنی: «دیگه چی؟».
- من و دایی روی موتور نشستیم و مثل انواع پیوندهای شیمیایی به هم نزدیک شدیم. اما سعید جا نشد. اول مثل پیوند واندروالسی، اما آخر حتی مثل پیوند کوالانسی هم سعید جا نشد.
- مامان ادامه داد: «داداشجان، تو یَم یککم با خانمت با محبت حرف بزن. شما که مثلاً عاشق و معشوق بودین که! همه توی فامیل شما رِ مثل لیلی و مجنون و خسرو و فرهاد و ...» ... در حال خنده بهشوخی گفتم: «یوسف و زلیخا و ...» ... دایی بعد از چند لحظه، با خونسردی گفت: «چاق و لاغر و ...» ... زندایی از توی همان آشپزخانه داد زد: «دیو و دلبر و ...»
- میخواهم از پشت موتور به طرف اتاق دریا بروم، اما اعضای بندم حالت زینِ موتور را گرفتهاند و راهرفتنم مثل راهرفتنِ خرچنگ شده است.
- میخواستم فرار کنم که آقابرات حس کرد بساط شیطنتی در کار است و با همان آفتابهای که برایش حکم اسلحۀ آرنولد در ترمیناتور را داشت سعی کرد مانعم شود.
- آقاجان از زیر لحافِ خودش، با حرکتی که حتی در سریال جنگجویان کوهستان هم مثل آن دیده نمیشد، مثل باز و بسته شدن لبههای قیچی در محور افقی، لگدی به دایی زد که مثل لگدزدن تفنگ بعد از شلیک، پسلرزهاش آقابرات را هم تکان داد.
- قیافهاش (دختر دانشجو) کمی شبیه خاله یوکیکوی سریال «از سرزمین شمالی» بود.
- سر جلسۀ امتحان [فیزیک] حسابی عرق کرده بودم. هم به خاطر استرس، هم به خاطر پوشیدن دو تا شلوار روی هم. حس میکردم الان مثل برنج دم میکشم و چون پاهایم قد میکشند تقلبم لو میرود!
- [موتورسوارها] فکر میکردند خیلی خوشتیپند و هر کس آنها را ببیند، عاشقشان میشود. اما با توجه به فکل و پشتمو، بیشتر شبیه اسب شطرنج بودند.
- عین یک مارِ ترسو که با فشاردادن دهانش روی دیوارۀ استکان زهرش را گرفتهاند، سرم را مظلومانه پایین انداختم.
- میخواستم مثل خانمهای حامله دستم را روی شکمم بگیرم تا موقع دویدن فیلمها [ی ویدئو] از توی لباسم نیفتند.
- احساس کردم پاسگاه [کلانتری] مثل دستهای خالهرقیه، درهایش را به استقبال ما باز کرده است.
- غلامعلی میخواست برود که بیبی گفت: «حالا مماندی د!» غلامعلی گفت: «نه، باید برم.» این «حالا مماندی د!» و «نه، باید برم.» را جوری گفتند که هم یاد صحنۀ آخر فیلم «بر باد رفته» افتادم، هم مزۀ آن صحنه کلاً بر باد رفت.
- مثل لشکر شکستخورده و بینصیب آخر کارتون استخوانِ پلنگصورتی، با بیحالی به طرف خروجی رفتیم.
- غلامی بعد از آن ضایعشدن [در کلاس]، عین آدمجیوهای ترمیناتور تازه داشت دوباره به خودش میآمد.
- متأسفانه هال، مثل اتاقم، کاملاً نامرتب بود. صبح، احسان و مهسا [ی خردسال] با پرتکردن بالشها به هم، انگار نبرد آققویونلوها و قراقویونلوها را بازسازی کرده بودند.
- [نرگس] مانتوی اپلدار خفاشی و مقنعۀ چانهداری پوشیده بود که خیلی به او میآمد و حسابی زیبا شده بود. همانها را اگر ملیحه یا عمهبتول میپوشیدند شبیه برونکای بدجنس میشدند. (برونکا: خفاش پلیدِ رئیس اشرار در کارتون «چوبین»)
- [بیبی] مثل یک هیتلرِ خسته، دستش را برای نرگس [به نشانۀ سلام] بالا برد.
- آقاجان با دست و پای باز، عین حرف ایکس بزرگ، جوری روی زیرانداز دراز کشیده بود که برای نشستن بقیه جایی باقی نگذاشته بود.
- روی کوه، من و دایی و آقای دکتر و آقاجان، عین سرخپوستها، دور آتشِ خاکسترشده، کُردی میرقصدیم.
- ملیحه (باردار) روز به روز بیشتر شبیه این میشد که خودت را توی طرف مقعّر قاشق چایخوری نگاه کنی و زندایی (باردار) هم روز به روز بیشتر شبیه این میشد که خودت را توی طرف محدّب ملاقه نگاه کنی.
- از نگاهش میبارید بدش نمیآید عین بازیهای آتاری و نینتندو، همۀ ما را منفجر کند و امتیاز بگیرد.
- چشمان آقابرات داشت عین شیپورچی کارتون پسر شجاع برق میزد.
- سفره که پهن شد، بیبی مثل بازیکنان والیبال نشسته، اولین نفری بود که خودش را به کنار سفره رساند.
- تصور کردم اگر آقاجان پولها را (به طرف محمد) پرت میکرد و پولها توی هوا پخش میشدند؛ برعکس محمد، که به آنها بیتوجه بود، احتمالاً من عین سگ عموابراهیم توی هوا میپریدم و اسکناسها را با دهانم میگرفتم.
- توصیفات خندهدار و بامزه: به جای توصیف خشک و خالی، از زبان تصویری، طنزآمیز، بامزه و آمیخته با تشبیه و استعاره و تشخیص (جانبخشی به اشیا) استفاده کردن. مثال: «یه جوری دودِ سیگارشو بیرون میداد که هر آن ممکن بود به جرم رانندۀ دودزا متوقف و به پارکینگ پلیس منتقلش کنن.»، «جوری با هم کشتی میگرفتن که نمیشد تشخیص داد چند نفرن؟!»
- برایمان از روستای طبر کرۀ محلی تروتازهای که بیشباهت به گلولۀ برفی نبود آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود، داشتم با فداکاری هرچه تمامتر و خوردنِ بیش از حد به سلامتی مامان و آقاجان و بیبی کمک میکردم.
- با اینکه چربی خون هر سۀ آنها بالا بود، هر سه مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کرۀ محلی با گفتن «بَه، چی خوش میآد خوردنش!» و اهدای پُرمِهر کلسترول به هم، یکدیگر را به بستهشدن رگهایشان تشویق میکردند.
- سعید هم دودستی به من چسبید تا از پشت موتور (براوو) نیفتد. نصف بدنش روی هوا بود و برخلاف کارتونها که طرف تا نمیداند زیرش خالی است نمیافتد، او با اینکه میدانست روی هیچی نشسته است باز هم نمیافتاد. هیچیک از فرمولهای فیزیک نمیتوانستند محاسبه کنند سعید چطور نشسته است. اگر موتور براوو حیوانی زنده بود، راحتتر میتوانستم توضیح بدهم سعید کجای موتور نشسته بود.
- زندایی با توپِ پر به طرف ما آمد. لپهایش هنوز [از لقمۀ نان] پر بود.
- هر جور که حساب میکردم، حتی تا ده رقم بعد از اعشار هم نمیشد جزء سرنشینان پیکان باشم.
- در پیچ و خم جاده، وانت، مثل یک لاکپشت کُند و سنگین، هنّوهنکنان از تپه بالا میرفت. موتور همۀ ماشینها با واحد اسب بخار کار میکرد، اما موتور وانتِ ما با اسب بیبخار. جلوتر، پیکان آقای دکتر، مثل یک خرگوش چاق و مفتخور، جلوتر از ما حرکت میکرد و ... بر خلاف عالم قصهها، این لاکپشت بود که هر از گاهی، به سبب جوشآوردن یا مشکلات دیگر، از حرکت میایستاد و خرگوش همچنان به حرکتش ادامه میداد.
- داییاکبر مثل فیلمهای خارجی از وانت پیاده شد تا برای ملکههای کوچۀ سیدی، یعنی مامان و ملکه الیزابیبی، در را باز کند. البته این کار ربطی به تشریفات دیپلماتیک نداشت؛ در واقع درِ سمت آنها از داخل باز نمیشد.
- آقای دکتر با یک دستمالِ تاشده با ظرافت هرچهتمامتر شیشۀ پیکان را تمیز میکرد. ... داییاکبر یک پارچ آب برداشته بود و بی ظرافت هرچهتمامتر، با دهانهاش روی وانت آب میریخت و با یک لتۀ زپرتی شیشههای کثیفش را کثیفتر میکرد.
- [پدر دریا میگوید] حال دریا بد است و فقط با دیدن دوبارۀ من خوب میشود و امین، برادرش به او گفته تا قبل از افتادن آخرین برگ درختی که از پنجره دیده میشود، من را پیدا میکند تا بروم پیشش و با همین امیددادنها تا الان او را زنده نگه داشتهاند و ... جلوتر میروم و میخواهم به دریا بگویم دلیل تأخیرم این بوده که تا جنوب با موتور آمدهام. باز هم جلوتر میروم، در حالی که بیبی پشت در ایستاده و من هم باید درِ اتاق را (اتاقی که دریا در آن به علت مریضی بستری است) باز بگذارم که از توی هال دیده شوم و مامان، در حالیکه با مادرِ دریا حرف میزند، مدام زیرچشمی توی اتاق را میپاید و آقاجان هم، برای کنترل ما، به بهانۀ هرسکردن درختِ توی حیاط، ارهبهدست روی درخت رفته تا از پنجره به ما اشراف داشته باشد و مدام، با حالتی تهدیدآمیز، اره را به من نشان میدهد که اگر دست از پا خطا کنم، با همان اره مرا اره خواهد کرد و حواسش پرت میشود و علاوه بر انداختن آخرین برگ درخت، کل شاخههای یک درخت دیگر را هم قطع میکند و همزمان من، با گفتن صد تا «یاالله»، تا وارد اتاق دریا میشوم و به طرف دریا میروم دریا چشمهایش را باز میکند و با اشاره به من رو به امین میگوید: «خنگجان! منظورم این دوستت نبود که!» (در این قسمت، از شگرد «غافلگیری» هم به نحو احسن استفاده شده است.)
- [آقابرات] خیلی هم جوراب سالمی داشت که میخواست با آن در برابر ورود مار یا سرما مانع ایجاد کند. بچهمارهای مهدکودکی میتوانستند از منافذ همان جوراب بروند اردوی سیبزمینیخوردن.
- با چشمهای خوابآلود به داییاکبر نگاه کردم. عین یک جنازۀ مومیاییشده خودش را در لحاف پیچیده بود. آقاجان و آقابرات هم زیر لحاف یکی شده بودند. معلوم بود از شدت سرما، برای هم حکم بخاری پیدا کرده بودند.
- [عموباقر] با دستپاچگی، برای نجات دایی [از سقوط از درخت] نوک بیلش را زیر باسنِ او قرار داد تا تکیهگاه داشته باشد. میخواست با فشاری از پایین وارد میکند، مانند یک اهرم یا بالابر، دایی را به بالاتر هل بدهد. ... [داییاکبر بعد از سقوط موفق:] عموجان! من بیشتر از اینکه مواظب افتادن باشم، باید مواظب شما مِبودم. با بیلت داشتی منِ مثل هندوانه قاچ مکردیا!
- موقع ناهار، آقای دکتر و دایی، مسابقۀ ارائۀ خدمات به همسر [باردار] گذاشته بودند. اما بُرد با داییاکبر بود که با بدنی خراشیده، مثل یک سارق قهرمان، میوههایی را که از باغ مردم کش رفته بود در طبق اخلاص گذاشته بود و به زندایی تعارف میکرد.
- [خالهرقیه] از همان دور، با خوشحالی دستهایش را صد و هشتاد درجه باز کرد تا همه را در آغوش بگیرد. نوبتی و بهزور همۀ ما را مدل بادکش جوری بوسید که صدایش تا خانۀ همسایه هم رفت. انگار اگر صدای بوسش درنمیآمد و جایش قرمز نمیشد، قبول نبود.
- هم روی رویۀ بالشها هم روی همان پارچۀ سفید که از سقف آویزان بود تصویر گل و چند پرنده با نخ رنگی گلدوزی شده بود. البته مشخص نبود پرندهها چه پرندهای هستند. فقط از روی کله و نوک و فیزیک بدن آنها مشخص میشد احتمالاً پرندهاند. حتی پیکاسو هم نمیتوانست یک پرنده را آنشکلی دربیاورد. معلوم بود خالهرقیه خودش آنها را دوخته است. احتمالاً قرار بوده طاووس یا هدهد باشند، اما چیزی شبیه آرکوپتریکسی (دایناسور پرنده) که به دُمشان جارو وصل کرده باشند درآمده بودند.
- آقاجان که به سجده رفت دیدم کف جورابش مثل تور شده و مرحلۀ قبل از پارگی است. دلم برایش سوخت. آقابرات که با لاندا دوم اختلاف فاز رفت سجده، دیدم کف جورابش مثل مهدکودک سیبزمینیهاست.
- [آقای اسماعیلی] بدون نگاهکردن به ورقۀ امتحانی گفت: «تو یکی صفر مطلق.» صفر مطلق را جوری گفت که انگار نمرهام را به درجۀ کِلوین گزارش کردهاند. (کِلوین: از واحدهای سنجش دما که بر اساس مقیاس مطلق بیان میشود)
- از پشت سر روی کول او (مردک چشمچران) پریدم و عین خرچنگی که سوار ابوالقُدقُد شده باشد، وزنم را روی او انداختم. [مردک چشمچران:] کرهخر بیا پایین ... [محسن:] فعلاً که من دارم خرسواری مُکنم.
-
- مدام به ساعت نگاه میکردم که از آن بیست و چهار ساعتی که شیطان به اسم ویدئو به ما مهلت داده چقدرش باقی مانده است.
- آرزو میکردم کاش میتوانستم مثل فیلم شویی که داییاکبر آورده بود جوری راه بروم که در حالیکه دارم عقبعقب میروم، همه فکر کنند دارم جلوجلو میروم به طرف الک [بنّایی]. بعد هم کلاهم را روی پیشانیام میآوردم و در حالیکه همۀ کارگرها با حیرت به من نگاه میکردند، با انعطاف بدنی بالا، بدن خود را با زاویه به طرف الک خم میکردم و دوباره برمیگشتم. اما مطمئن بودم آخرش با پسگردنیِ اوستا عین مگس به الک میچسبیدم.
- پیرمرد معلق [از مخزن بالابر] مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانۀ راه، پاهایش را تکان میداد و همزمان از آن پایین به من [که کنار کنترل دستگاه بالابر ایستاده] فحش هم میداد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثل داستان «لاکپشت و مرغابی» ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.
- قبلاً فکر میکردم با پولهایم مثل «بیلی فاگ» زندگی خواهم کرد و چقدر ساندویچ خواهم خورد و همهجا با تاکسیتلفنی خواهم رفت. اما دیگر سوار تاکسی زرد هم نمیشدم تا یکوقت پولم کم نشود. ناخواسته به جای «بیلی فاگ» داشتم به آقابرات (اِسکروج) تبدیل میشدم. (بیلی فاگ: شخصیت پولدار قهرمان رمان مشهور «دور دنیا در هشتاد روز»)
- آقاجان هزارتومان بابت اینکه کار کردهام به من پاداش داد. هم پیشانی آقاجان و هم هزاریاش را بوسیدم.
- آقاجان با یک قاشق به جان کف هندوانه افتاده بود و هر چه هندوانه با گریه و زاری به آقاجان میگفت: «بخّدا دیگه هیچی ندارم.» و «فقط همین پوست نازکم مانده.» آقاجان زیر بار نمیرفت و انگار به او میگفت: «خف کن!»
- بلانسبت الهههای یونانی، در حالیکه یک دستم زیر سرم بود، با زیرپوشی که یکیدو جایش پاره شده بود، روی زمین، یکطرفی دراز کشیده بودم.
- پنکۀ ارج قدیمیمان هم، که دیگر گردنش کج شده بود و عین مرغهای نیوکاسلگرفته میچرخید، برای ما آدم شده بود. چون میدید درس نمیخوانم، هر چند ثانیه یک بار در چرخشِ خود، باد را به دفتر افتاده بر زمین میرساند و برای اینکه من را خجالت بدهد خودش آن را ورق میزد. تمرینهایی که آقای جاجرمی (دبیر فیزیک) داده بود، با ورقخوردن دفتر، مثل دورِ تند فیلم ویدئو، از جلوی چشمهایم رد میشدند و بر خلاف «آنها» تمایلی به دیدن «اینها» نداشتم. البته، با دورِ برگشتِ باد [پنکه]، ورقهای حزب باد و بر باد رفتۀ دفتر، برای اینکه پنکه را ضایع کنند، دوباره سر جای خودشان برمیگشتند. خلاصه نه پنکه از رو میرفت، نه دفتر، نه من. (نیوکاسل: جنون مرغی!)
- بیبی خوابیده بود. کس دیگری هم در خانه نبود تا اجازه بگیرم. نمیدانستم چه جوابی بدهم. اگر [نرگس دانشجو] میآمد توی خانهمان و کسی ما را میدید چه؟ تازه، زیرپوش من هم کمی پاره بود و زبانم لال اگر کسی تصور میکرد از آن ماجراهای زلیخایی پیش آمده و به هر دوی ما تهمت میزد و مرا هم به سرنوشت زیرپوشم دچار میکردند چه؟
- هر سه توی آب، مظلومتر از مردم مظلوم بوسنی کنار هم ایستاده بودیم.
- آنقدر توی آب مانده بودیم که کمکم حس میکردم باله درآوردهام.
- [محسن به سعید:] شهرای کوچیک ... همه زود میخوابن. توی زمستان که ساعت هشتِ شب دزدایَم دزدیشانِ کردهان رفتهان خانه خوابیدهان.
- توی عکاسی جلوی پردهای که نقاشی زیبایی از حرم روی آن کشیده شده بود ایستادیم. ... بیبی بعد از گرفتن عکس، پرده را بوسید. سپس به پیشنهاد داییاکبر، خانوادهها باید تکتک عکس میگرفتند. ... بیبی بعد از گرفتن عکس خانوادگیِ مجزا، همۀ کسانی را که در عکس ایستاده بودند جداگانه بوسید.
- [محسن به پدرِ امین و دریا که او را به جا نیاورده بود:] من محسنم، دوست امین. پدر دریا سیگارش را روی زمین انداخت، آن را لگد کرد و با من روبوسی کرد. اگر از دهانم درآمده بود و بهجای امین اسم دریا را بر زبان آورده بودم، حتماً سیگارش را دوباره برمیداشت و من را لگد میکرد.
-
- وارونهگویی طنزآمیز یا برعکسگویی: اگر چیزی بگوییم ولی منظورمان خلاف آن باشد، خودبهخود طنز بهوجود میآید. «ذمّ شبیه مدح» از پرکاربردترین حالات وارونهگویی است. مثال: قربانِ سلطان بروم که اینقدر میخوابند؛ رایحۀ دلانگیز جورابش فضا را عطرآگین کرده بود؛ چقدر این عینک بهت نمیاد؛ آفرین! غلط است؛ حیفِ آن همه بدی که من در حق تو کردم؛ اسم آخرین کتابی که نخواندید، چیست؟؛ حالت خوبه؟ نه الحمدلله؛ برای شکستخوردن همیشه فرصت هست.
- [ملیحه] برای اولین بار جملهای محبتآمیز گفت: محسنجان، چی زود بزرگ شدی! یادش به خیر ... من مدرسه که مرفتم و تو کوچولو بودی، دماغت همیشه آویزان بود. من خجالت مکشیدم تو رِ به دوستام نشان بدم. مانده بودم این تعریف است یا تخریب.
- ملیحه دستی به سرم کشید و گفت: «چی داداش دیوانۀ خوبی دارم!»
- حس کردم میل شدیدی به «رِت باتلر»شدن دارم. چون ظاهراً علاقه به او سن و سال نمیشناخت. فقط حیف که قیافۀ بچۀ حلالزاده به داییاش میرود! (رِت باتلر: مرد نقش اول فیلم «بر باد رفته» با بازی «کلارک گِیبل»)
-
- طعنه (گوشهکنایه) یا کنایۀ نیشدار: یکی از اشکال کمارزشتر وارونهگویی است. در این حالت، وقتی طنزپرداز چیزی میگوید، خواننده تقریباً چیزی خلاف منظور او میفهمد. کنایههایی به درد طنز مکتوب میخورند که کلمات کنایی در خود متن باشند و خواننده از قبل و بعد متن بفهمد که منظور، گوشهکنایه است، بنابراین بهتر است از کلمات نیشدار استفاده شود تا همهچیز برای خواننده روشن باشد و احیاناً برداشت ظاهری و واقعی از کلام نکند. مثال: مرسی که وقتمو هدر دادی؛ پا شو یه کم استراحت کن، خستگیت در بره، بعد دوباره بخواب؛ اینجوری تیپ زدی، یه وقت زبونملال ندزدنت.
- [آقاجان به مامان:] یکجور مدوختی که دیگه هیشکی حتی با دندون هم نتانه بازش کنه، ها؟ مامان گفت: خا مگه مردم مریضن بخوان دکمۀ شلوار تو رِ با دندون باز کنن؟
- [آقاجان در حال تلاش برای بازکردن دکمۀ شلوارش، خطاب به مامان:] معلوم نیست اینِ دوختهی یا جوش دادهی. خا چرا باز نمشه؟
- آقاجان و آقابرات که ... جوگیر شده بودند و موهایشان را حنا کرده بودند ... آمدند کنار من روی زیرانداز نشستند. وقتی دراز کشیدند و شلوارشان کمی بالا رفت، دیدم پاهایشان هم صاف و بلوری شده است. دایی که آمد با یک نگاه فهمید قضیه از چه قرار است. با اشاره به آقاجان و آقابرات، اول آهسته به من گفت: «آب و چاله خوب همدیگه رِ پیدا کردهان.» بعد هم میوههایی را که جمع کرده بود به آن دو تعارف کرد و گفت: «عروسخانما، بفرمایین.»
- [عموباقر:] هر کی نصف شب خواست بره مستراح، [فانوسِ] روشن کنه که راهِ ببینه. دایی اکبر گفت: نه، نمخواد. امشب مهتابه. اینا (آقاجان و آقابرات) پاهاشانِ واجبی انداختن؛ برق مزنه، همهجا رِ روشن مُکنه.
- [داییاکبر به آقابرات:] تصور کنین همینجور که خوابیدیم یک مار از پاچۀ شلوارمان بیاد بره تو. ... پاهایم که صاف و صوف شدهان، هی مخواد بخزه، ولی نمتانه و بوکسوباد مُکنه.
- [داییاکبر به آقاجان:] ولی این دکترجان (شوهر ملیحه) روزا دکتره، شبا مریضه. [آقاجان:] ها ... ولی تو که ماشاءالله روز و شب نمشناسی!
- با شروع حرفهای کاچگی (ابلهانه) گفتم: «عجب بوی خاکی! جای زندایی (باردار) خالی.» ملیحه با لبخند مهربانی روی سرم زد و گفت: «خاک بِسَّرت!»
- [مامان] گفت: همونطور که حدس مزدم، معلوم شد که سودابهیَم [علاوه بر ملیحه] حاملهیه. من گفتم: اینکه همه حاملهین عجیب نیست؛ اینکه اعظمخانم (زن جوادآقای رانندۀ مأموریتی جهاد سازندگی!) دیگه حامله نیست جای تعجب داره. آقاجان گفت: ولی خا ماشاءالله مردای فامیل ما یَم چی بیخبر از هم، برای ما سردار سازندگی شدهان. حالا مال سودابه و ملیحۀ خودمان به کنار؛ به مریم (زن داداشمحمد) بگو جدیداً قانون کردهان به بچۀ سوم شناسنامه نمدن؛ حواسشان باشه.
- [بیبی] لبخندی به مامان زد و گفت: «عروسجان، ولی خا [بچهآوردن] نوبتی هم که باشه، بعدش (بعد از زندایی سودابه) نوبت خودته!» مامان هم به طعنه گفت: «چشم. ایشالا بعد از شما.» بیبی که انگار جملۀ مامان را خوب نشنیده بود یا شاید هم خیلی خوب شنیده بود، خالصانه به سقف نگاه کرد و گفت: «ایشالا.»
- [محسن:] خا من این همه فیلمِ [ویدئو] چطوری توی لباسام جا کنم؟ [داییاکبر:] همونجوری که اون تقلبا رِ جا کردی.
- [محسن:] کاش یه شغلی بود که آدم چرتوپرت مگفت و پول درمیآورد. [سعید:] ها ... اونوقت همه به تو مگفتن اوستا.
- [سعید:] اگه [همسرت] شبیه ژاپنیا باشه، بچهت شبیه «شوئیچی» مشه. [محسن:] بهتر از اینه که بچهم شبیه «گالُنی» بشه.
- تنها کاری که در آن یک ساعت [فعلهگی] در آن وارد شده بودم همین «چشم اوستا»گفتن بود.
- مامان یواش گفت: بفرما. من الان نصف وقتم شده پرستاری از بیبیت. وقت نُمکنم به خودم برسم. اونم (غلامعلی هم) بیاد [ساکن زیرزمین خانهمان بشه] که هیچی! خانه مشه خانۀ سالمندان. بعد به جای خودم و ملیحه، هی باید به این برسم هی باید به اون برسم. [محسن:] تازه باید مراقبشانم باشی. به قول آقاجان پنبه و آتیش نباید یک جا باشن ... مامان وسط حرفم پرید و گفت: «خف کن دیگه! چی کاچهکاچه (ابلهانه) حرف مزنی!»
- [اوستاحسین:] محسن، اینم (شعری که الان سرودم) بنویس: پشت درای بسته، همسر من نشسته، به من میگه بیا زود، خیال من نیاسود. [محسن:] اوستاحسین، خیلی قشنگ بود. فقط اینا رِ هر جایی نخوان. یکوقت شعراتِ مِدزدن، مبرن به اسم خودشان چاپ مُکنن. [اوستاحسین:] خوب شد گفتیا. اَی زنده! لازم شد که برای تو یَم یک شعری بگم: ... محسن چقدر سادهیه، با نرگس همسادهیه. [محسن:] اوستا دستت درد نکنه. خدایی حافظم نمتانست برای من همچین شعری بگه.
- [داییاکبر:] خا علیآقا نگفتین [جمعهصبح] بریم [کوه] یا نه؟ [آقاجان:] حالا تا روز جمعه ببینیم با غذاهای خواهرت زنده ممانیم یا نه.
- ای لعنت بر صدّام که یک پای داداشمحمدم را گرفت. یکی از پاهای محمد را به صدّام حواله کردم تا کمی آرام شوم.
- [محسن:] راستی کجا مرفتی دایی؟ [داییاکبر:] هیچی. یککم غذا برای غلامعلی مبرم. پیرمرد طفلی دستتنهایه. گفتم یک غذای گرم بخوره. [محسن:] خدا خیرت بده دایی. ایشالا یک روز ما یَم زیرزمین خانهمانِ بدیم به دانشجوها (دختر) تا برای ما یَم غذا بیاری.
- [داییاکبر:] واقعاً برای طرز فکرت متأسفم که اینجوری قضاوت مُکنی. [محسن:] دایی، به قول خودت از همین تأسفت معلوم شد درست قضاوت کردم.
پایان قسمت دوم
منابع
آبنبات دارچینی، مهرداد صدقی، انتشارات سورۀ مهر (1397)
طنزپردازی به زبان تازه، محسن سلیمانی، انتشارات سروش (1396)
این مطلب را هم بخوانید:
طنز شناسی کتاب مستطاب «آبنبات دارچینی» - قسمت اول