مجالی نیست بر لبهای تلخم نوشخندی را که هر دم نیشِ دردی میزند بر چهره آژنگم
این بیت از یدالله بهزاد کرمانشاهی است که شاعر همروزگار ما بود و در سال 1386درگذشت. با آن که استاد بهزاد، فرموده که نوشخندی بر لبش نمیآید، اما اگر شعرهایش را با حوصله بخوانیم، نشانههای نوشخند و نیشخند و حتی زهرخند را پیدا میکنیم . و از آن مهمتر این که شاید زمینههای دردمندی و آژنگ نشسته بر چهرۀ شاعر را بیابیم.
بهزاد کرمانشاهی، همان طور که از نامش پیداست، همشهری فرهاد کوهکن است، بنابراین با عشق و حماسه و سرافرازی و البته حرمان و اندوه، آشناییها دارد. این است که به یاد آن عاشق ناکام که به عشق شیرین تیشه بر کوه میزد و عاقبت تیشه بر فرق سر خویش زد، چنین میگوید:
سرِ پُر نخوت پرویز نکوبیده به سنگ
تیشه بر تارک خود از چه زند فرهادی؟
یک ناکام دیگر در داستانهای کهن هست که نه عاشق است، نه اهل پاکدامنی است و نه آبرویی دارد و او همان سودابه است که برای هوسهای شیطانیاش، سیاوش را به رنج و تبعید دچار کرد و درنهایت، سیاوش با مظلومیت قربانی هوس سودابه و نادانی کیکاوس شد. مردم میگویند که لالۀ واژگون شاهد لحظۀ سر بریدن سیاوش بوده و این است که سرافکنده است و غمگین است و داغدار است و خونین رخسار است.
بهزاد کرمانشاهی میگوید که از لالۀ واژگون، یادگار آن اسطورۀ پاکی و مظلومیت، پلیدانی چون سودابه چه بهرهای میبرند:
چو آرایند از او سودابگان رخسار نامیمون
چه سود از خاک ما روید اگر خون سیاووشان؟
در همین غزل، بیتی دیگر دارد که، خوش خیالی و خواب خرگوشی را بیان میکند:
ز روبه طینتان ترک ریاکاری طمع داری
نبندد صورت این معنی مگر در خواب خرگوشان
خرگوشی را تصور کنید که راحت خوابیده و در خواب میبیند که روباه ، از ریاکاری دست برداشته و روباه خوبی شده و دارد با مهربانی به او نزدیک میشود. آخ ! طفلکی خرگوش! کاش همان طور که در خواب است، روباه او را شکار کند و خرگوش با رؤیا و لبخند از دنیا برود.
دربارۀ رؤیاهای شیرین در جایی دیگر میگوید:
در گریز از ننگ تسلیمم در این رؤیا چو موج
سعی باطل را ز آغاز ار چه پایان روشن است
حالا دو بیت دیگر را میخوانیم که همان خواب و موج و خواب دیدن، را بیان میکند آن هم با چه طنز تلخ و گزندهای:
ای خوشا بانگی کز او آشفته گردد خوابها
تا مگر موجی فراخیزد از این مردابها
صبح دولت بردمید و چشم بیداری ندید
خود چه میبیند این بیدولتان در خوابها؟
جواب این سئوال "خود چه میبیند این بیدولتان در خوابها؟" شاید همان باشد که در خواب خرگوشان آمده بود.
در همین غزل دربارۀ ترس و سکوت و رخوت، سخنی دارد که گزندگی طنزش با اغراق و کنایهای دلنشین همراه شده:
بر تنی مویی نمیجنبد ز تاب کینهای
یاد باد از آن خروش و خشمها، بیتابها
دربارۀ این ترس و انفعال، و این که دشمن بیدی نیست که از بادِ دمِ سردِ این و آن بلرزد، چنین میگوید:
خصم را نیست غمی از دمِ سردِ من و تو
کاو نه بیدیست که اندیشه کند از بادی
اما در جایی دیگر همین "دمِ سرد" را با اغراق و غلوّی طنزآمیز تصویر میکند؛ دمِ سردی که حتی خورشید را خاموش کردهاست:
زمهریریم و ز ما کورۀ خورشید خموش
نه همان باد خزانیم و ز دم سردانیم
ساخته عرصۀ نیرنگ و در او تاخته اسب
با حریفی دو سه چون خویش هماوردانیم
این بیت اخیر، طنز ظریفی دارد؛
با نیرنگ و فریبکاری، عرصۀ تاخت و تاز ساختن و با حریفانی از همین قماش نیرنگ بازان، مسابقه دادن و رقابت کردن و به تاخت و تاز خویش دل خوش داشتن!