معرفی تعدادی از ابزار و شگردهای طنزپردازی به کار رفته در کتاب، قسمت آخر
ادامۀ فنون غیرلفظی
- تمسخر خود و خویشان: تأثیر آنی و مزایای جانبی دارد. طنزپرداز با تمسخر و دستانداختن خود و خودیها، به لطف فضای صادقانه و صمیمانهای که ایجاد میکند، شوخیها و انتقادات مربوط به نواقص، معایب و ناهنجاریهای ظاهری، رفتاری، فرهنگی، اجتماعی و ... را که انتسابش به دیگرانِ غیرخودی معمولًا عواقب شومی! دارد، با خیال راحت بیان و مطرح میکند و مخاطب را میخنداند.
- آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر (تقویتکنندۀ آنتن) را برای یخچال خریده، حتی برای اینکه نشان دهد مرا با کرهالاغ کدخدا اشتباه گرفته است... به طرف یخچال رفت تا نحوۀ کارش را هم نشان دهد.
- آقای فروشنده ارزانترین کتشلوارش را برایم آورد. این یکی طوری بود که اگر دگمههایش را میبستم شبیه مکعب مستطیل میشد و اگر باز میکردم مثل ذوزنقه میشد. حتی اگر «آلن دلون» هم این کتوشلوار را میپوشید و به خواستگاری صغراباجی (پیرزن) میرفت، جواب منفی میگرفت.
- [آقاجان:] پسرجان خا بعضی چیزا اینطوریَن دیگه. آدم هرچی تلاش مکنه، کمتر یاد مگیره، درسخواندنم عین زاییدن و یادگرفتن رارندگی ممانه و سخته. مامان گفت: پس اکبر چطوری یاد گرفته؟ آقاجان هم در حالیکه با خونسردی داشت بقیۀ غذایش را میخورد گفت: گفتم آدم!
- خوشبختانه، مامان و آقاجان، بهجای اینکه به من به چشم یک متهم نگاه کنند، به چشم یک مفتخور بیخاصیت نگاه میکردند و این یعنی در جایگاهم خللی ایجاد نشده است.
- [آقاجان] با اشاره به کلۀ دایی و مدل موهای آلمانیاش گفت: «سلام. کلهپاچه درست کردی که!»
- [آقاجان به محسن:] آدم اگه تلاش کنه، هیچ کاری براش سخت نیست. [محسن:] یعنی من اگه تلاش کنم، متانم یک دیگ قروتو (غذایی بجنوردی) رِ یکجا بخورم؟ گفتم آدم اگه تلاش کنه، نه گاو!
- آفتاب صورتش [داییاکبر] را سوزانده بود و با آن چشمهای برافروخته، قیافهاش عین شمرِ ذوالجوشن شده بود.
- [آقاجان:] آدم باید شام سبک بخوره، شیشلیک سنگینه. [محسن:] داییاکبر و زندایی که چند وقت پیش با هم شام رفتن شیشلیک خوردن که؟ [آقاجان:] گفتم آدم!
- [آقاجان:] کبرا، این پسر (محسن) لیاقت این غذا رِ نداره؛ جلوش همون اُرینچه (یونجه) بریزی بخوره، بهتره.
- [مامان به آقاجان:] کجا دیدیش؟ (منظور آقای دکتر، خواستگار ملیحه است) [آقاجان:] وقتی پشت وانت داشتیم مزدیم و مرقصیدیم. ملیحه با نگرانی گفت: «اونم شما رِ دید؟ شناخت؟» آقاجان با طعنه گفت: «نترس، ما رِ دید، ولی چون شما امروز من و مادرمِ از خانه بیرون کرده بودین تا جلوش یکوقت خداینکرده شپشامان نریزه رو سرش، ما رِ نشناخت.»
- [داییاکبر به محسن:] تو که مثل من هنر و تیپ و قیافهای که نداری؛ پدرتم که نمتانه برای آیندهت کاری کنه و فقط بتاته سیرت کنه، هنر کرده. پس باید فقط درس بخوانی تا دکتر بشی که دخترای کاچهای (ابلهی) مثل ملیحه برات تب کنن. [محسن:] ملیحه که خودشم دکتره که...!
- [محسن:] دایی من مخوام برم راجع به خانوادۀ خواستگار ملیحه تحقیق کنم، تویم میای با هم بریم؟ دایی دستی به سرم کشید و گفت: «محسنجان، آدم قحطه که تو بری تحقیق؟ ببین طفلی ملیحه چی بدبخت شده که سرنوشتش به دست تو افتاده.»
- آقای دکتر جوری به جمع پشت وانت نگاه میکرد که انگار جهانسومی هستیم.
- به تلافی شوخی او گفتم: دایی اگه همین الانم با کاپشن چرم عکس بگیری، عکستِ برای دخترای مهد کودک مچسبانن روی دیوار و مگن هر کی شیر نخوره، این عمو میاد مخورهش.
- دایی اصرار عجیبی داشت به من [رقص] باباکرم یاد بدهد و با آن حرکات آموزشی گردن و کمر مطمئن بودم در صورت اجرا در عروسی ملیحه، توی جمع از گاز هلیوم هم سبکتر خواهم شد.
- از نگاه افسانه خواندم که با علاقه دارد به سگ نگاه میکند و حتی آن را به مادرش هم نشان داد. البته کمی حرصم درآمد، چون آنقدر که به سگ توجه میکرد، محل سگ هم به من نگذاشت و مرا نشناخت.
- محض تعارف به آقای اشرفی گفتم: ولی شب عروسی تنهایی غذاخوردن خوش نمیاد. [آقای اشرفی:] خا بیا با پاپی (سگ آقای اشرفی) با هم بخورین.
- توی دلم داشتم به سگ پیغام میدادم که «جان عمومحسنت ول کن!»
- هرچه به خانۀ آقای اشرفی اشاره کردم و گفتم «الان بابایی میاد!» گوش حیوان (سگ) بدهکار نبود.
- چیزهای خجالتآور: اگر کسی در جمعی با خونسردی حرف خجالتآوری بزند یا کاری انجام بدهد که از نظر فرهنگ مردم، خجالتآور (حالبهمزن، زشت، نامعقول و ...) باشد، مخاطب خندهاش میگیرد. برای مثال آروغزدن، فینکردن با صدای بلند، خاراندن اسافل و ... در جمع، ضمن اینکه مشمئزکننده است، همیشه برای بقیه عملی خندهدار است. نقش عرف و فرهنگ در این مورد خیلی مهم است. بعضی از رفتارها در فرهنگهای دیگر ممکن است مثبت ولی در فرهنگ ما خندهدار باشد.
- بیبی گفت: «علیجان زود که الان عید مِشه... اگه لباساتِ پیدا کردی که زود بپوش، اگه نه لااقل حوله رِ به خودت محکم بگیر!»
- آقاجان که هنوز دایی را (که کمیته کچلش کرده بود) ندیده بود داشت اذان و اقامه میگفت، حوله را برداشت تا دست و صورتش را خشک کند. همین که چشمش به داییاکبر افتاد، صورتش را توی حوله مخفی کرد و معلوم بود به بهانۀ خشککردن صورتش دارد یواشکی میخندد. برای اینکه صدایش درنیاید داشت حسابی به خودش فشار میآورد و هر آن احتمال میدادم مجبور شود تجدید وضو کند. بعد از اینکه صورتش را خشک کرد، در حالیکه بهزور خودش را کنترل میکرد با لحنی جدی به دایی گفت: «اکبرجان چی خوشگل شدی؛ یکوقت ندزدنت!»
- زیر درخت چنار کنار استخر، آقا نعمت مثل گاندی حولهای به دور خودش پیچیده بود، اما هیکل گاندی در برابر او مثل آرنولد بود. دایی جلو رفت و با صدای بلند به آقا نعمت سلام داد. آقا نعمت جواب سلامش را داد، اما خیلی تحویلش نگرفت و گفت: «با این دمپاییایی که پوشیدی (دمپایی صورتی زنانه) یک مایوی دوتیکهیم مپوشیدی دیگه.» من جای دایی بودم، پنجاهتومن به حمید میدادم تا حولۀ آقا نعمت را بکشد و فرار کند.
- [داییاکبر:] پارچۀ این شلوارمِ دوستم از ترکیه آورده قدرت جان، خداییش ببین پارچهش عجب جنسی داره! آدم دوست داره لمس کنه ببینه جنسش چطوره. قدرتپلنگ گفت: خا پس این شلوارِ چرا الان پوشیدی، باید شب مپوشیدی! [داییاکبر:] شب که آدم شلوارشِ درمیاره که!
- به کارگیری زبان زشت: به کار گیری زبان زشت یا زننده و رکیک، بخصوص در قسمت ضربۀ شوخی باعث میشود مخاطب جا بخورد و بیاختیار خندهاش بگیرد. در جوامعی که مردم بسیار مؤدب هستند (مثل ما! و ژاپن) میزان این جاخوردن خیلی بیشتر است. مثال: قاضی رو به شاهد کرد و گفت: ای تو روحت ... ؛ مسافر در حالیکه سوار تاکسی میشد به راننده گفت: لطفاً تا مقصد، خفه شو.
- منیژهخانم گلایهوار گفت: «کارگر قراره بیاد شیشهها و خانه رِ بشوره. اشرفی رِ فرستادم بره شوینده بگیره، غیبش زده. شیشهها مانده، فرش مانده، نمدانم خودِ اشرفی کدوم گوری مانده.»
- [بیبی:] علیجان! ... این بچه (محسن) با اینکه قبلاً اخمق بود و هنوزم تو سن خرمستیشه، خیلی خوب شده. یادت نیست قبلاً هروقت عصبانی مِشد، مثل سگ هار پاچه همه رِ مگرفت؟ ببین حالا چی یککم فهمیده شده.
- چراغ خانه روشن شد و خوشحال شدم که آقا برات زنده است. [آقا برات:] کیه؟ [محسن:] منم! [آقا برات:] خا تو کدوم خری؟ [محسن:] منم دیگه! محسن. [آقا برات:] تو روحِ هر چی خروس بیمحله!
- خواستم یکی از بالشها را به او (ملیحه) بدهم، اما گفت: «خر خودتی!»
- [آقاجان:] زنیکه مگفت فراموش کرده پولِ بیاره، ولی یادش آوردم و ازش گرفتم.
- [صغراباجی به بیبی:] راستی، این صفورا و مظفر که از هم طلاق گرفتن، بالأخره عیب از مظفرِ ذلیلشده بود یا از صفورای جانِمّرگ؟
- نمیدانم [آقاجان] چه چیزی را حساب میکرد که گاهی با ناراحتی به ما نگاه میکرد. آخرین مهرۀ چرتکه را که پایین آورد، زیر لب گفت: «به دَرَک... . همهتان برین به قَبِر!»
- بیبی که نگران ملیحه بود، به مامان گفت: «شاید این مَلی (ملیحه) ذلیلشده تا حالا منتظر یک نفریه که به همه [خواستگارا] مِگه نه.»
- بیبی که کمکم داشت عصبانی میشد، این دفعه با صدایی بلندتر گفت: «مگم اون ملیحۀ جانِمّرگ (جوانمرگ) منتظر کسیه؟»
- [پیرمرد وانتی همکار داییاکبر:] اکبر بیا گرفتمش، چیزی ازت دزدیده؟ دایی دستم را گرفت و به او گفت: «دزد نیست، خواهرزادۀ الدنگمه.»
- وقتی عطسه کردم، [آقاجان] گفت: خا چرا کلاه نمذاری؟ نمگی به پیشانیت شَمال (باد خنک) میخوره؟ ... از آنجا که برای گرفتن پول به مغازه رفته بودم و صلاح نبود با آقاجان مخالفت کنم، کلاه پشمیام را از توی جیب کاپشنم درآوردم و گفتم: خوب شد یادم آوردین. تِف، کلام تو جیبم بود. [آقاجان:] بر پدر آدم دروغگو!
- با مشت به در کوبیدم تا اثر انگشتم نماند؛ اما باز هم باز نکرد. حتی با پا هم به در لگد زدم. بهجای آقا برات، یکی از همسایهها پنجرۀ خانهاش را باز کرد و داد زد: «پسرجان! چی خبرته نصف شبی اینجور جفتک مندازی؟ جوت زیاد شده؟!»
- [داییاکبر به محسن:] به اون دوستت که از خودت خرتره بگو الان که وقت این شغالمستیا (عاشقپیشگی) نیست.
- [آقاجان به داییاکبر:] همینجا بمان، یک عقد آبرومندانهیم مگیریم که برای هر دو طرف آبرومندانه باشه. خرجشم خودم مدم. فردایم مرم با آقا حشمت صحبت مکنم. برای تصحیح حرف آقاجان گفتم: «آقا نعمت!» مامان هم با اخم به من گفت: حالا هر خری هست. تو برای چی نشستی اینجا؟ مگه درس نداری؟
- رکگویی بیش از حد: هنگامی که خطاب به دیگران چیزی میگوییم یا مینویسیم، رکگویی بیش از حد موجب خندۀ مخاطب میشود، چون توقع اینهمه رکگویی را ندارد. مثال: لطفاً از اجناس مغازه، کِش نروید؛ استاد اجازه! شما خیلی حرف میزنید؛ آقای قاضی! شما با این حکمی که بریدین، ثابت کردین وجدان ندارین؛ ارباب! من اگه جای شما بودم همچین غلطی نمیکردم.
- [مامان به آقاجان:] تا الان فکر مکردم برادرم مفتخورِ بیعرضهیَه، ولی امروز فهمیدم ندانمکارم هست.
- [آقاجان به محسن:] آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟! ... حالا چی شده اینا رِ مپرسی؟ یکوقت با این سِنت خر نشده باشی!
- [بیبی:] اگه پسره خوبه، هیش معطل نکنین! ملیحهیم غلط کرده که هی به همه مِگه نه!
- [بیبی به صغراباجی] گفت: نه، این (محسن) هنوز کاچه (ابله) و اخمقه، این چیزا رِ نمفهمه.
- خواستم مامان را آرام کنم و به او گفتم: مامان، به خاطر منم که شده گریه نکن. [مامان:] تویَم یک خری مثل اکبر دیگه.
- [محسن:] دایی! ملیحه گفت فقط از همینجا [شیرینی] بگیریم. [داییاکبر:] ملیحه غلط کرد با تو!
- سوءتفاهم خندهدار: وقتی شخصی چیزی را اشتباه میفهمد یا کسی را با دیگری اشتباه میگیرد، ولی مخاطب در همان لحظه متوجه اشتباه او میشود، شوخی ایجاد میشود.
- توی راه برگشت، آقای کریمینژاد و خانمش مرا با لیوان آب (که برای آقابرات میبُرد) دیدند. آقای کریمینژاد با لبخند به لیوان اشاره کرد و گفت: «محسنجان دیگه بزرگ شدی، اگه موقع آبخوردن (در ماه رمضان) بگیرنت، مجازات داره ها!»
- آقاجان به محض ورودم (به مغازه) گفت: پسرجان، رفتی فقط وضوتِ باطل کنی؟ [محسن:] چی؟ [آقاجان:] از اینجا دیدمت که داشتی هِی به اینطرف و اونطرف نگاه مکردی ببینی کسی میاد یا نه. برای اینکه ذهنیت بدی پیدا نکند، فوراً هزار تومن از جیبم درآوردم و گفتم: نه، دلدردم خوب شد، وقتی مخواستم برگردم، این هزارتومنیِ از روی زمین پیدا کردم، داشتم نگاه مکردم ببینم مال کیه که از جیبش افتاده.
- چشم دایی که به عکس آقاجان روی کنترل [تلویزیون] افتاد، میخواست قهقهه بزند که خودِ آقاجان از توی اتاق درآمد و دایی بهزور خودش را کنترل کرد. با رنگی پریده و لحنی جدی ... سلام داد: علیآقا سلام. کمکی چیزی نمخواین؟ آقاجان دستش را بهطرف دایی دراز کرد. دایی هم میخواست به او دست بدهد، اما آقاجان بهجای دستدادن، کنترل [تلویزیون] را از دست او گرفت.
- از خانه که بیرون آمدم، یک ماشین پیکان که دورتر پارک شده بود برایم بوق زد. به پشت سرم نگاه کردم که ببینم دختری یا فرد محترم و مهمتری پشت سر من هست یا نه؛ اما کس دیگری در کوچه نبود. حدس میزدم مرا با کسی اشتباه گرفته است، با اینهمه به طرف ماشین رفتم.
- آقاجان دیگر چیزی نگفت، اما دستش را روی شانۀ مامان گذاشت. مامان احساساتی شد و برای اینکه نشان دهد عذرخواهی آقاجان را پذیرفته است، میخواست دستش را روی دست آقاجان بگذارد؛ اما خبر نداشت آقاجان داشته از شانۀ او بهعنوان تکیهگاه استفاده میکرده و با گفتن «یا علی» بلند شد.
- با صدای سوت و کف جمعیت، دایی و قدرت پلنگ (که رقص خارجیشان تمام شده بود) تشکر کردند؛ اما دلیل تشویق جمعیت بهخاطر این بود که آقای دکتر (داماد) آمده بود به مهمانها خوشآمد بگوید.
- آقاجان دستش را بهطرف آقای دکتر برد و آقای دکتر هم دستش را دراز کرد تا برای جوشدادن معامله (فروش وانت) به او دست بدهد. آقاجان که در اصل دستش را دراز کرده بود تا کنترل [تلویزیون] را از دست آقای دکتر بگیرد، اول کنترل را از او گرفت و بعد ...
- گفتوگوی طنزآمیز: گفتوگو ابزاری جذاب برای انواع شوخیها و جزو طبیعی داستانهاست. داستان از منظری مانند زندگی است. ما در زندگی همزمان هم حادثه، هم گفتوگو و هم روایت داریم. در داستان نیز ما باید از هر سه این عناصر به طور متعادل استفاده کنیم. گفتوگوهای طنزآمیز، جذابیت گفتوگوها را دوچندان میکند، از جدیت داستان میکاهد و توجه خواننده را به داستان، بیشتر جلب میکند.
- [آقاجان:] قدیما سبیل کاسب، به جای چک و سفته اعتبار داشت. [محسن:] خا حالا که چک و سفته هست دیگه! سبیل برای چی لازمه؟
- برای صمیمیت کاذب [از آقابرات] پرسیدم: زینبخانم باز رفته سفر زیارتی؟ [آقابرات:] تو هرزهچَنِۀ (فضول) مردمی؟ ترجیح دادم دیگر سؤالی نپرسم. خودِ آقابرات بعد از چند لحظه گفت: «کاشکی سفر زیارتی بود؛ پریروز شنید که یک جا هست که چند روزیه از یک درخت خون میاد و مریضا رِ شفا مده. با مادرش رفتن اونجا شفا بگیرن.» [محسن:] مگه مریضیشان چیه؟ [آقابرات:] همینکه همش دنبال اینجور چیزایه خودش یک مریضیه دیگه.
- [داییاکبر:] محسن، اگه رفتم بودم [هند]، الان همه بهم افتخار مکردن، عکسمِ توی آدامسای هندی مذاشتن، پوسترامِ توی سینما قدسِ بجنورد مچسباندن و زیرشم منوشتن فیلمی از همشهری خودمان «اکبرخان!» [محسن:] دایی، معروف مِشدی منم مبردی تو فیلما؟ [داییاکبر:] ها، پس چی. مبردم که بیای مثل وردست قهرمان فیلم، کنارم دلقکبازی دربیاری، اسمتم معروف مشد و منوشتن با حضور «عنترخان!»
- محمد گلایهکنان گفت: من نمدانم همه چرا عوض شدن محسن... تو روز روشن پیشنهاد رشوهیم بهم مِدن و بهم مگن اگه سفارششانِ تو فلان اداره بکنم و کار مارشان راه بیفته، شیرنیشم مِدن. [محسن:] داداشممد، شیرنی که خوبه، مدانی زنداداش چقدر شیرنی دوست داره؟ اگه شیرنیش نارنجکی (نانخامهای) بود، قبول کن بیار برای من.
- دایی از چند زاویه، باز به خودش (که کمیته کچلش کرده بود) نگاه کرد و با افسردگی گفت: «به قول تو برای عروسی ملیحه چیکار کنم؟» به عنوان یک راهکار گفتم: «دایی اگه همهش لزگی برقصی همه بهجای کلّهت، به پاهات نگاه مکنن.» [داییاکبر:] اگه بخوان شاباش کنن چی؟ باز همه قیافهمِ مبینن. [محسن:] خا خودت اشاره کن پولِ شاباشِ بیارن لای انگشتای پات بذارن.
- [آقای اشرفی:] رفتم یک بوستر خریدم که [کیفیت تصویر تلویزیون] بهتر بشه. [محسن:] بوستر چیه؟ همونیه که برای چراغانی از سقف آویزان مکنن؟ [آقای اشرفی:] نه خنگجان، اون لوستره. بوستر دستگاه تقویت آنتنه.
- [محسن:] برای چی انقدر مخواین شوروی نگاه کنین؟ [آقای اشرفی:] برای دیدن سابقههای جام جهانی. [محسن:] اون که چند ماه پیش بود. [آقای اشرفی:] برای المپیک. [محسن:] اون که سال دیگهیه. [آقای اشرفی:] اصلاً به تو چی؟ هرزهچنۀ (فضول) مردمی؟
- مامان به آقاجان گفت: خانوادۀ بدی نبودن، ولی نمدانم به درد ملیحه مخورن یا نه. بیبی گفت: برای چی به درد ملیحه نخورن؟ تازه سیمانم برای اکبرتان مادرزن خوبیه ها! مامان که میترسید بیبی بعداً آبروریزی کند گفت: سیمان نه! سیما. اون «نِ» رِ نباید آخرش بگی. حالا بگو. [بیبی:] نیما؟! [مامان:] نه، اینکه اسم پسره! اصلاً فرض کن سینما، ولی اون «نِ» رِ از توش بردار. [بیبی:] سینا؟ مامان با حرص گفت: بیبیجان، گفتم «نِ» رِ از توش بردار. ببین توی همون سینا، به جای «نِ» بگو «م». [بیبی:] مینا؟! مامان با صدای بلندی گفت: اصلاً من دیگه کار ندارم، هرچی مخوای خودت بگو. بیبی هم گفت: اصلاً از قدیم مگن مادرزن و مادرشوهر با هم نمسازن، راسته! آقاجان گفت: «چرا؟» بیبی هم گفت: مگه نمبینی؟ از الان از سیما قهرش میاد!
- [آقاجان:] من اگه نمخواستم دکانِ بهش (محمد) بدم که به اسمش نمکردم که. [محسن:] مگه به اسم محمده؟ [آقاجان:] اگه به اسم تو مکردیم که الان مفروختیش ما رَم مذاشتی خانۀ سالمندان.
- [محسن:] کراواتی ندارین که دویست تِمن بیشتر نشه؟ [فروشنده:] چرا این هست. [محسن:] بِی، فکر کردم این جورابه! پاره که نمشه؟ [فروشنده:] مگه مخوای خودتِ باهش دار بزنی؟ من که قصد دارزدن خودم را نداشتم، اما امکان داشت محمد (انقلابی متعصب) با دیدن آن کراوات مرا دار بزند.
- [محسن:] دایی، برای چی خون مِمالن به چراغای ماشین؟ [داییاکبر:] خا برای اینکه یکوقت تصادف نکنن. [محسن:] خا برای چی تو خودِ کارخانۀ ماشینسازی یک کشتارگاه نمسازن که خودشان به چراغای ماشینای مردم خون بمالن؟! بخیلن؟ [داییاکبر:] محسن، کلّهمِ خوردیا، یک سؤال دیگه بپرسیا مِندازمت جلوی ماشین، بیست بارم از روت رد مِشم که مثل ورق صاف بشی.
- [آقاجان به محمد:] شاید این محسن بچه بود و یادش نیاد... اما خدا شاهده نصف شبا مرفتم توی حمام تا هیشکی نفهمه دارم گریه مکنم. ... با ناراحتی به محمد گفتم: آقاجان راست مِگه، منم یه چیزایی یادمه. [محمد:] ببین چی روزگار سختی بوده که با اینکه بچه بودی، ولی یادته. [محسن:] خا برای اینکه وقتی آقاجان نصف شب مرفت حمام، بعدش برای حوله زنگ مزد؛ ولی چون مامان خودشِ به خواب مزد، من براش مبردم.
- آقانعمت به دایی گفت: پس او شناسنامۀ تو بود که سیما گفت تو ماشین لباسشویی پیدا کرده؟ سفید سفید شده بود. [آقاجان:] باهش میشه رأی داد؟ [آقانعمت:] ها، اگه تو قطب شمالم صندوق رأی باشه میشه باهش رأی داد. آقاجان بعد از اینکه دید یکی از آرای احتمالی ستاد کم شد به من نگاه کرد و گفت: محسن! تو چی؟ متانی رأی بدی؟ [محسن:] امسال که نه ولی از سال دیگه متانم. آقاجان به شوخی گفت: تِف، یکسال زودتر دستبهکار شده بودیم، الان متانستی رأی بدی جور داییتِ بکشی.
- [مامان از بیبی خواست] راجع به سقوط آقاجان از روی تخت [پیش خواستگار ملیحه] حرفی نزند. خواستگار ملیحه بازاری بود و میگفتند وضعش خیلی خوب است؛ اما بیبی که همچنان فکر میکرد همان مهندس مکانیک کذایی است گفت: «خا اون خودش به قول تو مهندسه، ببینه بدن علی کبود شده، فوری مِفهمه از رو تخت افتاده.» [مامان:] خا اون از کجا مخواد ببینه بدن علی کبود شده؟ [بیبی:] خا چه مِدانم، یکوقت دیدی با هم بِشقارداش (استخر آب معدنی) یا حمام رفتن. [مامان:] داره میاد خواستگاری. چکار داره که با علی برن حمام؟ [بیبی:] خا کاره دیگه. آدمیزاد که از دو دقیقه بعد خودش خبر نداره که! اصلاً یکوقت دیدی بهش جواب نه گفتین، اونم ناراحت شد که بره خودشِ تو آب بِشقارداش بندازه؛ علییَم رفت دربیارهش که خفه نشه؛ اونم همونجا ببینه بدن علی کبود شده.
- دایی اشاره کرد که از پیش آنها بروم: محسنجان برو؛ اینجا ما یک حرفایی با هم مزنیم که ممکنه چشم و گوشِت باز بشه. [محسن:] چشم و گوشم تو مدرسه باز شده دایی!
- تناقض یا عدم تناسب: یعنی چیزی خودش با خودش ناسازگاری داشته باشد؛ مثلاً سیاستمداری که حرف راست میزند. وقتی چیزی با چیز دیگری یا با خودش نمیخواند (تناسب ندارد)، مخاطب جا میخورد و میخندد. از حالات مهمی که موجب تناقض یا عدم تناسب میشود میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- تنافر معنایی یا ناسازهگویی (پارادوکس): عدم تناسب بین دو کلمۀ کنار هم که موجب تنافر معنایی یا ناسازهگویی میشود استفاده از دو کلمۀ متضاد در کنار هم، مثلا دو صفت یا اسم متضاد، یا قید متضاد با یک فعل و ...، تنافر معنایی ایجاد میکند. دلیل خندیدن ما به تنافر معنایی بهطور طبیعی تناقض در آن است. مثال: زارزار میخندید؛ قاهقاه گریه میکرد؛ «هوا مثل شب، روشن بود! خپل قلمی؛ خوشگل وحشتناک؛ زغال سفید؛ یخ داغ؛ پروفسور بیسواد؛ برادران مزدور داعشی؛ دشمن عزیزتر از جانم؛ جسد زنده.
- عدم تناسب شخص (نقش) با رفتار یا ظاهر. مثال: سیاستمداری که حرف راست میزند؛ روانشناسی که خودش روانی است؛ مردی که چادر سرش کرده است؛ کبابپختن در کابین خلبان هواپیما؛ با کت و شلوار بنّاییکردن
- عدم تناسب بین مقدمهچینی مؤدبانه شخص و محتوای کلام. مثال: گلاب به روتون، داشتم درس میخوندم؛ خیلی عذر میخوام، شما در قرعهکشی بانک برنده شدید؛ بزنم به تخته، خیلی بدهکاره.
- [آقانعمت] چنان مشت محکمی به دایی زد که نه تنها هیچکدام از شیرینیهای توی جعبه [در دست دایی] از جای خود تکان نخوردند، بلکه مچ خودش دررفت!
- مجبور شدم از ته دل و با خلوص نیت، یک «غلط کردمِ» الکی و ریاکارانه بگویم.
- [ملیحه به محسن:] روزهخوریت قبول باشه!
- بیبی که زودتر از بقیه، عروس گمنامشان را پیدا کرده است، دستی به سرِ افسانه میکشد و به او میگوید: «قِزمجان! خاک به سرت که حالا آمدی!»
- مامان هم در حالیکه با گریه از افسانه میپرسد: «ذلیلشده تا الان کجا بودی؟» او را در آغوش میگیرد.
- مامان ترجیح داد فعلاً به بیبی چیزی نگوید، وگرنه ممکن بود [بیبی] سفارشهایش را عمداً فراموش کند.
- وقتی دیدم دایی (که کچلش کرده بودند) خیلی اصرار میکند که حقیقت را (دربارۀ کلّهاش) بگویم، هرچند ممکن است برایش تلخ باشد، با خنده گفتم: خیلی هم خوب شده؛ یککم شبیه جمشید آریا شدی. از این به بعد به جای زینال بندری باید بگن اکبر بجنوردی. دایی که از روحیۀ انتقادپذیری بالایی برخوردار بود و اصلاً زورش نمیآمد، دستم را تاب داد تا فرش را بوس کنم.
- سعی کردم مثل یک آدم متشخص، با او (آقای دکتر خواستگار ملیحه) محترمانه برخورد کنم و فقط توی دلم (به او) فحشهای آنچنانی بدهم.
- احساس خوبی نداشتم. هرچند فکر میکردم خودم را فروختهام، اما ناراحت بودم که چرا گران فروختهام و نباید برای آن جملهها (مشاورهها) سه تا ساندویچ و نوشابه از دکتر (خواستگار ملیحه) میگرفتم. با خودم گفتم آدم نباید لقمۀ حرام بخورد و بهعنوان دستمزد مشاورهام، همان دو تا ساندویچ کافی بود.
- آهنگ بعدی خارجی بود. هیچکس جز دایی و قدرتپلنگ جرأت این را نداشت که برود وسط و خودش را با آن آهنگ ضایع کند.
- با اینکه دایی سیکل داشت و قدرتپلنگ هم کلاً بیسواد بود، اما جفتشان همراه با خواننده [آهنگ خارجی]، کلمههای خارجی را بهصورت نامفهوم و مندرآوردی زمزمه میکردند.
- بیبی در حمایت از من گفت: مگه چی شده به محسن؟ قربانش برم از همۀ بچههای نفهم بهتره.
- چشمم افتاد به یکی دو تا تماشاگر (دختر دانشجو) که آمده بودند پشت پنجره [خوابگاه] به خیابان نگاه میکردند. پردۀ پنجره را مثل روسری دور سرشان پیچیده بودند و داشتند با حجب و حیای تمام، فضولی میکردند.
- [محسن به بیبی:] منم وقتی سردته و خوابت برده، یک لحاف بیارم و روت نندازم اشکال داره؟
- چون اسمم را بلد نبود، با لفظ محترمانۀ «هوو» صدایم میکرد.
- [بیبی:] ایشالا خبریه؟ ... [محسن:] نه! بیبی از این نحوۀ نهگفتن قاطعم اینطور برداشت کرد حتماً خبری هست.
- به نمایندگی از طرف قشر زحمتکش و پرتلاشِ هرزهچنهها (فضولها) پرسیدم: «خا چرا به من و بیبی چیزی نمگین؟»
- برای اینکه به ملیحه جِزَّک (حرص) بدهم، یک شیرینی نارنجکی (نانخامهای) برداشتم و گفتم: «خوش به حالت که روزهای. منِ بدبخت که مجبورم های از اینا بخورم.»
- [داییاکبر به محسن:] خوش به حالت که مخوای بری مدرسه؛ منِ بدبخت که با قدرتپلنگ مخوایم بریم کوهِ باباموسی و از همونجایم بریم باباامان شیشلیک بخوریم.
- به تلافی حرف صبحش گفتم: «دایی خوش به حالت که رفتی کچل کردی، منِ بدبخت که شب عروسی ملیحه مجبورم موهامِ شانه کنم و جلوش چتری بریزم.»
- قرینهسازی: یعنی استفاده از دو کلمه، عبارت یا جمله که از نظر دستوری ساختاری تقریباً مشابه دارند ولی از نظر معنی ضد یا مغایر هماند. معمولاً اولین قرینه نقش مقدمه را دارد و دومی نقش ضربۀ شوخی را. به علاوه ممکن است طنزپرداز کلمات مهم یا کلیدی قرینۀ دوم را تغییر دهد یا چیدمان آنها را عوض یا برعکس کند تا از نظر معنایی با قرینۀ اول در تضاد (یا تقابل) باشد. این کار آنچنان هم ساده نیست و تقریباً کاری از نوع سهل ممتنع است. مثال: خر بامزه بهتر از بامزۀ خر است؛ بعضیها زیادی شکر میخورند و بعضیها شکر زیادی! شیطان با مخلصان برنمیآید و سلطان با مفلسان؛ گهی پشت بر زین گهی زین به پشت؛ کارمندان ما دو دستهاند: کارنابلدهایی که کار میکنند و کاربلدهایی که کار نمیکنند؛ شهری بود غریب، زنهاشان مرد بودند و مردهاشان زن.
- [آقاجان به محسن:] محمد چون زیادی اهل وجدانمُجدانه و نِمِتانه دروغ بگه، نه اینجا (دکانِ در بازار) به دردش مُخوره و نه خودش به درد اینجا مُخوره.
- [محسن:] نمیدانم بهخاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمیخواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به خاطر اینکه نمیخواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
- [آقاجان:] یکوقت میبینی طرف محترم بوده، ولی تو فکر مُکنی نامحترمه. [محسن:] اگه نامحترم بود، ولی فکر کردم محترمه چی؟
- سرم را پایین انداختم و سؤالی پرسیدم که میدانستم هر مردی را به حرفزدن میآورد: آقاجان، عاشقشدن چیز خوبیه یا چیبدیه؟ آقاجان بالأخره سکوتش را شکست و گفت: ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبیهایی داره که متأهلی نداره، ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
- نمیدانم بهخاطر آمدن مراد کمیتهای آهنگ قطع شد یا چون آهنگ قطع شد مراد کمیتهای آمد.
- در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزهخور، بچهای مؤمن و سربهراه بودم که میشد به او اعتماد کرد و در دیدِ معلم پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزهخور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمیشود اعتماد کرد.
- مهملگویی بامزه یا سخن ابلهانۀ مضحک: سرهمکردن و آوردن کلمات و عبارات بامزه ولی بیمعنی یا جفنگ در کلام. در مهملگویی از کلمات همقافیه زیاد استفاده میشود. هدف از اینکار، بیشتر فکاههپردازی برای خنداندن مخاطب است، نه بیان چیزی معنیدار. مثال: یه مَرده میخوره به نرده برمیگرده؛ یکی خواس بره تونس، نتونس؛ اتل متل توتوله، گاو حسن چهجوره؟
- در حالیکه دوچرخه را عمداً طوری میگرفتم که [گامبوجان] بتواند یک لگد دیگر هم بزند، گفتم: «مرض داری؟ تو شلوارت مَگَز (مگس) داری؟»
- به اعتراض گفتم: «مگر کمر من آدم نیست؟»
- معلوم بود که [آقاجان و مامان] از نظر مالی دارند قضیهای را سبک سنگین میکنند. با خودم گفتم نکند قرار است برای شام عروسی [ملیحه]، من و بیبی دعوت نباشیم؟!
- احساس میکردم اگر جنین پسر باشد، خودش توی رودرواسی قرار بگیرد و از شرمندگی بیبی، همانجا توی مسیر تغییر جنسیت بدهد تا دختر به دنیا بیاید.
- همچی به رختخوابجمعکردن آموخته شدم که اگه منِ برای مسابقۀ کشتی بفرستن المپیک، بعد از مسابقه بهجای اینکه برم جایزهمِ بگیرم، مِرم تشکِ کشتیِ جمع کنم بذارم تو اشکاف (کمد دیواری).
- صدای در که آمد، با خودم گفتم هرچه باداباد. با گفتن این کلمه، یاد جملۀ «بادابادا مبارک بادا...» و متعاقباً باز هم یاد لبخند آن دختر ناشناس افتادم و با خودم گفتم آدم عاشق نباید از چیزی بترسد، چه رسد به من که عاشق دو نفرم!
- نتیجهگیری طنزآمیز برای بیان حقیقت ساده: در این شیوه، نتیجۀ طنزآمیز و بامزه، بر اساس معنی واقعی کلیشه (نه معنای ظاهری آن) شکل میگیرد و با نتیجهگیری از آن، حقیقت سادهای گفته میشود. در این شیوه، بیان کلیشهای معمولاً مقدمۀ شوخی ماست، یعنی آن را اول میآوریم و بعد نتیجه در حکم ضربه یا پایان غافلگیرکنندۀ شوخی است. مثال: هر جا وصیتنامه هست، گیس و گیسکشی هم هست؛ یه سیب رو که بندازی هوا، نمیدونی تا کجا میره.
- [در کتابخانه] سعید با اشاره به یکی از کسانی که کتابهایش را روی هم چیده بود و با ناامیدی به حجم آنها نگاه میکرد پرسید: «به نظرت اونی که کتاباشِ جلوش گذاشته و بی حوصله داره اونا رِ ورق مِزَنه، چکاره مشه؟» من هم گفتم: «چون درس نِمِخوانه که مِره سربازی؛ ولی چون کتابا رِ مثل دستگاه پولشمار فقط ورق مِزَنه ببینه چند صفحهیَن، احتمالاً سرباز بانک مِشه.» [سعید:] اونی که هی چار خط درس مِخوانه و چند تا تخمه و بادوم مُخوره چی؟ [محسن:] اون، فکر کنم صنایع غذایی قبول مِشه. اون دوتای دیگه رِ مبینی؟ یکیشان داره برای اون یکی توضیح مِده، ولی اون یکی با اینکه داره نشان مِده که گوش مِده، ولی یا گوش نمکنه، یایَم که چیزی نمفهمه. اون اولی که داره توضیح مِده و اصلا توجه نمکنه که دوستش داره گوش مکنه یا نه، احتمالاً معلم یا استاد مِشه. دوستشم که نشان مِده داره گوش مکنه، ولی حواسش جای دیگهایه و هی خمیازه مِکشه، حتماً مدیر پدیر یک اداره مِشه. [سعید:] اونی که هی هرچند دقیقه برای دستشویی مِره بیرون و میاد چی؟ [محسن:] چِمِدانم، حتماً بعداً تو آزمایشگاه طبی کار پیدا مکنه.
- دریچۀ روی در [دستشویی] فقط برای آدمکردن آدمهای فضول و هرزهچَنِه (فضول) خوب بود تا دیگر هیچوقت از یک پنجرۀ باز به داخل سرک نکشند و از کارشان عبرت بگیرند.
- آقای کریمینژاد با شنیدن قیمت نهایی [برنج]، به همسرش اشاره کرد پول آن را حساب کند: خرج خانهمان دست حاجخانومه. مدیریت مالیاش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمینژاد به زبان آقاجان میشد: خانمم اجازه نمیدهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همینطور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!
- قرهقوروتها را که آوردم، غلامعلی آنها را به صورت گلولههای کوچکی جدا کرد و مثل شکلات در پلاستیکهای کوچک پیچید و گفت: «اینا رِ سر راش مِیندازیم. اگه اینا رِ برداشت توی جیبش کرد، یعنی که اوضاعش خرابه؛ اگهیم برنداشت که یعنی خنگه.»
- [آقاجان] برای اینکه به زبان خودم مرا خرفهم کند که سیاستبازی خوب نیست، با ذکر مثال گفت: «توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
- مطمئن بودم چون آسفالتش (کوچه) تازه است، چند ماه بعد باز به بهانۀ چیزی دوباره آن را میکَنند.
- آقاجان یادش آمد که روزهای بعد از عید، بساط انتخابات مجلس شروع میشود و چون بعضی ستادها برای گرفتن رأی به مردم پلو میدهند، فروش مغازه (برنجفروشی) خوب میشود و او هم میتواند جهیزیۀ بهتری برای ملیحه فراهم کند.
- [آقاجان به مامان:] اگه با آمریکا جنگ بشه، داماد دکترت باید بره جبهه. ماشالا چون قد و قامتش بلنده، احتمال اینکه بالأخره تیر و ترکش به یک جاییش بگیره زیاده.
- به مامان گفتم بهترین کار این است که او اصلاً از آقای دکتر (خواستگار ملیحه) حمایت نکند و خودش را الکی مخالف آقای دکتر نشان دهد تا آقاجان در مخالفت همیشگی با نظرهای مامان، موافق آقای دکتر شود. بیبی هم نظرم را تأیید کرد و گفت: عروسجان، تو که مدانی علی چون تو رِ دوست داره، هرچی بگی برعکسشِ انجام مِده؛ تو هیچی نگو.
- آقای اشرفی گفت: [برای اینکه آرای برخی خانوادۀ شهدا را هم بهدست بیاریم] به حاجکمال (کاندیدا) بگیم یککم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطرهش جزو شهدا باشن تا دروغبودنش در نشه. مثلاً بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط باید یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.
-
- بیربطی یا نتیجهگیری بیربط: در این شیوه، معمولاً از یک جملۀ کلیشهای، نتیجهای بیربط یا غلط ولی بامزه گرفته میشود و چون مخاطب فوراً به بیربطی یا غلطبودن آن پی میبرد و احساس برتری میکند، میخندد. مثال: خواهی نشوی رسوا، بپّر عقب وِسپا؛ پسر نوح با بدان بنشست ...، الان برو زندگیشو ببین؛ من از روییدن خارِ سر دیوار دانستم که گل زیباست! یه عمر درس خونده بود، اما درِ یه کنسرو رو نمیتونست باز کنه.
- خوب است خوابگاه اسمش خوابگاه است؛ اگر بیدارگاه بود دانشجوها چقدر بیدار میماندند.
- میگفتند [قدرتپلنگ] برای ادامهتحصیل به ژاپن رفته است؛ اما ما که او را میشناختیم، میدانستیم تحصیلش را در ایران شروع هم نکرده است، چه برسد به اینکه بخواهد در خارج ادامه دهد. مادرش میگفت چون برای قدرت، زبان ژاپنی کمی سخت بوده، برای همین برگشته و با اینکه اینجا درآمدش خوب است، میخواهد زن بگیرد تا دوباره برگردد. جوری میگفت انگار قرار است با ازدواج، زبان ژاپنیاش باز شود.
- اینکه [آقاجان و مامان] به من و بیبی چیزی نمیگفتند، یعنی اینکه از نظر اعتبار، از صفر پشتِ عدد هم کمتریم. درست است که جفتمان دهنلق بودیم، اما باز هم دلیل نمیشد چیزی به ما نگویند. حالا من که با پای خودم به دنیا آمده بودم، بیبیِ بندۀ خدا که زحمت کشیده بود و آقاجانِ به آن بزرگی را زاییده بود، چرا باید بیخبر میماند؟
- آخر سر بیبی برای اینکه قال قضیه را بکند، گفت: چرا امشب همهتان اینطور کاچهکاچه (ابلهانه) حرف مزنین و پاچه همِ مگیرین؟ اصلاً گور پدر ملیحۀ جانّمرگ و خواستگاراش کردن. حیفِ این شِرنیا (شیرینیها) نیست که با هم دعوا مکنین؟
- [داییاکبر به آقاجان:] آدم با تعلیممعلیم [رانندگی] چیزی یاد نمگیره. اونا راننده رِ ترسو بار میارن و همهش از حق تقدم مترساننش؛ ولی خدایی ببین ما وانتیا که خودمان رارندگی یاد گرفتیم، مدانیم همیشه حق تقدم با رانندهایه که شجاعتره، هر کییَم به شما بزنه مقصر خودشه.
- مامان در تأیید حرف محمد (بعدِ ازدواج علاقه خودش کمکم پیدا مِشه.) گفت: «ها خداییش منم اول زیاد از علی خوشم نمیآمد، ولی بچههام که یکییکی بهدنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.» آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چهار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
جمعبندی
همانطورکه نتایج کالبدشکافی «آبنبات پستهای» با ساطور راقم این سطور نشان میدهد، علّت! شیرینی و طنزآمیزی ویژۀ این کتاب، علاوه بر طنازی ذاتی و استعداد خدادادی نویسندۀ سابقهدار شیرین زبان و بیانش، استفاده و سوءاستفاده از ابزارها، فنون و شگردهای طنزپردازی علمی است و نویسنده با مهارت طنزپردازی و اشراف و تسلطش به این ابزار و فنون کارامد، توانسته داستان طنزآمیزی جذاب، شیرین و تحسینبرانگیز روایت کند.
در پایان، صرفاً برای اینکه دهانشان آب بیفتد، به اطلاع خوانندگان بیاطلاع میرسانیم، جلدهای چهارم و پنجم این مجموعه هم در دست اقدام و الهام! است.
پایان
منابع
- آبنبات پستهای، مهرداد صدقی، انتشارات کتاب چرخ فلک (۱۳۹4)
- طنزپردازی به زبان تازه، محسن سلیمانی، انتشارات سروش (۱۳۹6)