عمران صلاحی، شاعر بود و طنزنویس. یکی از کتابهایش به نام گزینۀ اشعار طنزآمیز است. شعرهای این کتاب را خودش انتخاب کرده و در مقدمۀ کتاب پس از توضیح کوتاهی دربارۀ شعرهای قدمایی و نیماییاش، مینویسد:
«شخص نام بردۀ فوق علاوه بر اینها مقدار زیادی طنز منظوم دارد که حاصل کار در نشریات است... شاید بعضیها تصور کنند شعر طنز یعنی این قبیل آثار. همان طور که هر چیز خندهداری را اصطلاحاً طنز مینامند، هر نظم خنده داری را هم اصطلاحاً شعر طنز مینامند که البته در جای خود ارزشهای خاص خود را دارد.»
در کتاب گزینۀ اشعار طنزآمیز از این جور طنزهای منظوم خندهدار، خبری نیست و به جای آن شعرهای طنزآمیز عمران صلاحی آمده است. شعرهایی از این قبیل:
آوردهاند خری پیر و ناتوان
چوبی به گُردهاش خورد
نالید و گفت:
- ای روزگار!
یا مثلا در انتهای شعری به اقتضای وزن و قافیه، رندیهایی دارد از این دست:
آواز چشمه نیست
این غلغل
نامیست مستعار برای کلاغها
بلبل
با کیسۀ زباله گذر میکند نسیم
از روی پل
دیگر دری گشوده نشد با کلید سُل
حالا که وزن و قافیه امداد میکند
رحمت به روح پاک تو ای نیکلا گوگول!
در این کتاب شعریست به نام "درکام نهنگ" که تلمیحی دارد به ماجرای به کشتی نشستن یونس پیامبر و افتادن کشتی به کام امواج و این پرسش کشتی نشینان:
- بار کدامین گناه
کشتی را چنین
سنگین کردهاست؟
و در ادامه این پیشنهاد مرسوم:
- گنهکار را
در آب افکنید
تا کشتی
به سلامت رود
پس از این پیشنهاد، راوی ماجرا (شاعر/ پیامبر) حرفهای تأمل برانگیزی دارد:
-خدارا شکر
همه پاکانند
و کشتی
کژ و مژ میشود هنوز!
گناهکار منم، در میان این پاکان!
در آبم افکنید
در آبم افکنید
ببینید که جملات با چه طنز گزندهای آمدهاست؟ (خدا را شکر همه پاکانند) آدم از خود میپرسد: اگر همه پاکانند، پس چرا کشتی کژ ومژ میشود هنوز؟
جملۀ بعدی شاعر، ظرافت خاصی دارد.( گناهکار منم در میان این پاکان)
به قول حسین منزوی:
اگر دیگران خوب، من بد، مرا ای بزرگ سرآمد
به دل ناپذیری جدا کن از این دلپذیران خدایا!
در ادامۀ ماجرای کشتی طوفان زده، میخوانیم:
هزار موج
از هزار سو
دهان گشودهاند و زبان بر کشتی میسایند
- مرا در کام نهنگ
جای خوشتر که در این کشتی!
حالا ممکن است بپرسیم که، گناه شاعر چیست که مانند آن کشتی نشستگان نیست که خدا را شکر، همه پاکانند؟
در شعری به نام " در کوچههای مضحکه" پاسخ این پرسش را میتوان یافت.
این شعر دربارۀ عبید زاکانی است، شاعری رند و طنزپرداز از قرن هشتم، زادۀ قزوین و زیستۀ شیراز:
از کوچههای ساکت قزوین
عبید میگذرد
این جهنمی
این بیدین
از کوچه های ساکت شیراز
از کوچه های ساکتِ هر جا که میل توست
ابری سیاه بال گشودهست روی شهر
باران چه تند میبارد
طوفان چه تند میوزد
عبید زاکانی، انگار همان شاعریست که در میان کشتی نشستگانِ مدعی پاکی، غریبه است پس او را "جهنمی و بی دین" مینامند. به تعبیر شفیعی کدکنی:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
در همان روزگار قدیم هم، دربارۀ عبید، شاعری با عصبانیت تمام گفته بود :
جهنمی هجاگو عبید زاکانی
معرف است به بی دولتی و بی دینی
اگر چه نیست ز قزوین و روستا زاده است
ولیک می شود اندر حدیث قزوینی!
باری عمران صلاحی در پایان شعر "کوچههای مضحکه" ، میگوید که عبید در آن کوچههای مضحکه و آن باران تند و هوای طوفانی، شمعی شکفته را زیر ردای خویش گرفته تا از باد و باران نیابد گزند. و این تمام گناه اوست:
در کوچههای مضحکه، مرد جهنمی
زیر ردا گرفته
شمعی شکفته را