برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
این بیت از فرخی سیستانی است این را میدانم که شما هم این بیت را و هم اسم شاعرش را شنیدهاید با این که فرخی سیستانی از قرن چهارم و پنجم هجری قمری است و الان در قرن پانزدهم هستیم.
اما آیا شما شعر سترون را هم خواندهاید؟ شعری که با این سطرها آغاز میشود:
سیاهی از درونِ کاهدودِ پشت دریاها
برآمد با نگاهی حیلهگر، با اشکی آویزان
این شعر از کتاب زمستان است. پس معلوم شد که از اخوان ثالث است. در این شعر هم حرف از ابر سیاهی است که از سمت دریا آمده، اما از همان اسم شعر (سترون) متوجه میشویم که این ابرِ سیاه، مثل آن ابرِ پیلگون در شعر فرخی نیست که ببارد و گل و سبزه به بار آرَد.
اخوان در ادامه میگوید:
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
یعنی «آن سیاهی» تنها نیامده و مقدمۀ آمدنِ سیاهیهای دیگر است که از پشت دریا آمدهاند و بر صحرای تشنه دامن سیاهشان را گستردهاند.
« آن سیاهی» که ظاهرش شبیه ابر سیاهِ پر از باران است؛ ادعا میکند:
سیاهی گفت:
- «اینک من، بهین فرزند دریاها،
شما را ای گروه تشنگان سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بقیۀ حرفهای آن سیاهی هم از همین قبیل است، کم مانده است بگوید: به من رأی بدهید!
اصلاً وقتی چانهاش حسابی گرم میشود و به قول جوانها، جوّگیر میشود، به خورشید هم بد و بیراه میگوید:
ز خورشیدی که دائم میمکد خون و طراوت را
نبینم... وای! ... این شاخک چه بیجانست و پژمرده...
آدم پس زا خواندن این حرفها احساس میکند که «آن سیاهی» چقدر مهربان واحساساتی است! چقدر مردمی است و درد مردم را خوب درک میکند!
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.
شاعر میگوید با آن که تشنگان صحرا، فریفتۀ آن ابر دروغین شدند، خورشید و ماه به افسونهای او میخندیدند.
اما گروه تشنگان:
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
-«دیگر این
همان ابرست کاندر پی هزاران روشنی دارد.»
یعنی به ظاهرش نگاه نکنید که سیاهی است و روی خورشید را پوشانده است، پس از این سیاهیِ گذرا، باران و روشنی خواهد بود.
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
-«فضا را تیره میدارد ولی هرگز نمیبارد.»
حالا تصور کنید که صحرای تشنه باشد و گیاهان مشتاق باران باشند و ابر تیرهای باشد و حرفهای خوشایند هم بزند؛ چه کسی گوشش بدهکار حرف آن پیر دروگر است؟
پس آن ابر دروغین هم هیاهو میکند و جوّسازی میکند:
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا.
از این خروشهای رعدآسا و فریادهای غول آسا بسیار شنیدهاید و شنیدهایم و البته واکنش شنوندگان و تشنگان وعدههای رؤیایی:
غریو از تشنگان برخاست:
-«بارانست...هی!...باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
بقیۀ ماجرا معلوم است؛ ابر سیاه هست، خروش و رعد و غوغا هست ولی:
ولی باران نیامد...
-«پس چرا باران نمیآید؟»
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
-«آیا این
همان ابرست کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
این پچپچ گروه تشنگان را مقایسه کنید با آن پچپچ آغاز، آن زمان که سیاهی تازه پیدا شده بود و حرفهای خوشایند میزد.
حالا همان پیر دروگر حرفش را تکرار میکند؛ اما این بار با لبخند زهرآگین:
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
-«فضا را تیره میدارد ولی هرگز نمیبارد.»
این شعر یادآور یک مَثَل عربی است (برقٌ لو کانَ لهُ مَطَرٌ) ترجمه فارسیاش میشود: آذرخشی که کاش باران داشت.