مناجات خودمانی و عوامانه آن شبان که حکایتش در مثنوی معنوی آمده است، نشان میدهد که خدا چقدر کریم و بزرگوار است که حرفهایی از این قبیل را میپذیرد:
تو کجایی تا شوم من چاکرت ؟
چارقت دوزم کنم شانه سرت؟
جامهات شویم شپشهایت کُشم
شیر آرم پیش تو ای محتشم
اگر این جملات را به یکی از بندگان همین خدای کریم، بگویید . یکی از همینهایی که پشت میزی نشسته و دل به دنیا و مناصبش بسته، معلوم است که اخمش درهم میرود و زیر لب میگوید: بیادب !
بله خداوندِ بخشنده مهربان است که این جور مناجات را میپذیرد و حتی به خاطر آن شبان بیابانگرد، حضرت موسی علیهالسلام را بازخواست میکند.
آدمیزاد وقتی که خیالش از مهربانی و بخشندگی خدا راحت شد برای خودش زمزمه میکند که:
تو مگو ما را بدان شه بارنیست
با کریمان کارها دشوار نیست
بعد اگر شاعر باشد، و از دست روزگار به تنگ آمده باشد، مانند حسین منزوی این طوری مناجات میکند:
فرود آمدم از بهشتت در این باغ ویران خدایا
فرود آمدم تا نباشم جدا زین اسیران خدایا
مگر این فراموشخانه به زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب حالی نپرسد از این گوشهگیران خدایا
شاعر وقتی که مطمئن شد خدای مهربان حرفهایش را میشنود؛ بی تعارف و دوستانه حرف میزند و میگوید:
پشیمانم از زر شدنها مرا آن مسی کن که بودم
به خود بازگردان مرا و ز غیرم بمیران خدایا
یعنی همان جا نزد خودت که بودم، و مجبور نبودم با این همه بیگانه/غیر یک جا باشم، آسودهتر بودم. بعد درباره این "غیر" چیزهایی میگوید که خیلی گزنده است:
جهانت قفس بود و این را پذیرفته بودیم اما
نه همبندی روبهان بُد سزوار شیران خدایا
در بیت آخر این غزل هم دعایی میکند که به همین غیر/ دیگران مربوط است:
اگر دیگران خوب، من بد، مرا ای بزرگِ سرآمد
به دل ناپذیری جدا کن از این دلپذیران خدایا
ببینید که صفت "خوب" برای آن دیگران چطوری آمده است که از صد تا فحش آب نکشیده بدتر است!
همین طور است کلمه "دلپذیران" که طنزش آن قدر دلپذیر است که نیازی به توضیح ندارد.
با این که طنز این غزل تلخ است اما شاعر آن را چنان شیوا و استادانه بیان کردهاست که کام اهل اندیشه را شیرین میکند و دست کم در ذهن خود چندتایی از این دلپذیران و خوبان و روبهان را مجسم میکند و لبخند میزند.
غزل منزوی 9 بیت دارد و غزل شمارۀ 402در مجموعه اشعار اوست. بقیۀ ابیات غزل را در کتاب بخوانید، اما این جا یک بیت دیگرش را میآورم تا با شنیدن کلماتش دهنتان را شیرین کنید:
گُنه قند و ابنای آدم شکربند، آیا روا بود
در آن لوح دوزخ نوشتن بر این ناگزیران خدایا؟
لازم نیست دنبال لغتنامه بگردید، شکربند یعنی قناد، پس منزوی میگوید که فرزندان آدم مانند قناد که با قند سر و کار دارد به هر حال با گناه سر و کار خواهند داشت. یعنی فرشتگان که نمیتوانند گناه کنند، حیوانات هم که فرق دوغ و دوشاب را نمیفهمند چه رسد به گناه و قند و قنادی! پس میماند این بنیآدم که اعضای یک پیکر است و پدرش روضۀ رضوان را به دو گندم فروخته است و اوست که گناه و قند وسوسهاش میکند آن قدر که مرض قند بگیرد!