در عصر روشنفکرنمایی هنرمندان بیریشه، در هجوم ژستهای هنرمندمآبانه، در روزگاری که به نظر میآید صداقت حرف فراموششدهای است؛ پاسخهای او چنان روشن و صریح و صمیمی به نظر میآیند که حذف سؤالات گفتوگوی ما، ظاهرا مشکلی برای درک و دریافت آنچه گفته است پیش نمیآورد. بخشی از گفتوگوی ما را با حمید قدیریان بخوانید:
از دوران کودکی به نقاشی علاقهمند بودم. بعد از دیپلم در دانشکده هنرهای زیبا مشغول تحصیل شدم. دوران دانشکده به دلیل جریان انقلاب و انقلاب فرهنگی ده سال طول کشید، یعنی از سال 57 تا 67 سال دوم دانشکده، به واسطه دوستان وارد حوزه هنری شدم و طبیعتا در آن تبوتاب انقلاب به شکل فعال شروع به کار کردم. در آن زمان، مبنای کار در حوزه به صورت حرف زدن با جامعه بود و نقاشی، هدف نبود، وسیله بود. این طبیعی است وقتی وسیله بهتری برای بیان پیدا میشد، گرایش ما به آن سمت میرفت.
با اساتید مختلف کار کردم. برخی از آنها روح نقاشی را به من آموختند و فهماندند که نقاشی یک نوع زندگی است نه صرفا یک تکنیک.
بعد از چند سالی کار در حوزه، بحث سینما به راه افتاد و به این نتیجه رسیدم که سینما میتواند حرف بزند. به این دلیل که نقاشی هدف نبود، قرار شد که بچهها در این زمینه کار کنند؛ کارها تقسیم شد. قرار شد یکی کارگردانی انجام بدهد ـ رفت و کتابهایی را خواند ـ و بچههای دیگر بازیگری و غیره؛ من هم در بخش گریم شروع به کار کردم.
به جز توافقی که بین هنرمندان در ابتدا شکل گرفت زمینه دیگری برای اینکه من به سمت گریم کشیده شوم نبود. نیاز جامعه و گروه ما بود که چندتا از بچهها به این سمت کشیده شدند. و از بنبستهای این کار بیرون آمدند. بعد از آن، من، چند کار گریم را طراحی و اجرا کردم. ما در آن زمان به شیوه کلاسیک کار نمیکردیم بلکه کار را به شکل تجربی از این طرف و آن طرف یاد میگرفتیم. با این همه، به دلیل زمینهای که در نقاشی داشتم، پیشرفت خیلی خوب بود و توانستم در زمینه گریم در عرض چند ماه به عنوان یک طراح قابل قبول کار کنم.
یک دوره از کارها را دستیاری کردیم مثل «دستفروش»، در قالبگیری آن پیرزن با آقای اسکندری همکاری کردم. در فیلم «هراس»، برای اولینبار هم طراحی صحنه کردم هم طراحی گریم و کمکم علاقهام به سمت گریم کشیده شد و گریم سه بُعدی پیرزن دستفروش، دنباله همان کار بود. و بر همین اساس، تز دانشگاهیام تبدیل شد به گریم سه بُعدی در سینما که به ظاهر ربطی به نقاشی نداشت ولی با موافقت استاد راهنما مشغول به تجربههایی که در آن مدت کرده بودم شدم. پروژه پایاننامهام، تابلوهایی با مفاهیم جنگ و انقلاب و یک سری طراحی و اتودهای رنگی بود.
گریم؛ یعنی آرایش در جهت کار سینما یا تلویزیون. گریم سه بُعدی، به آرایشی اطلاق میشود که از حالت دو بُعدی یعنی نقاشی روی صورت و پوست خارج میشود و حجمسازی آغاز میشود. مثلا روی صورت، بینی بزرگ شود، هیولا شود، یا اتفاقاتی که به صورت حجمی ساخته میشود و یک بخشی هم مربوط به افکت است. مثلا در فیلم «هراس» سری درست کردم که منفجر شد و در فیلم «گذرگاه» نیز همینطور.
در آن موقع، عاشق فضاهای ذهنی که با مفهوم قرآنی همراه بود شده بودم. حرکت در جهتانگیزهها و نیازهای جامعه بود. هدف کلی ثبت انقلاب و رسیدن به مفاهیم خاص بود. من چه شبها که در حوزههنری پاس دادم، نقاشی کردم و مجسمه ساختم. یعنی هر کاری که یک جور میتوانست به انقلاب کمک کند. مجموعه «کاریکاتور از خاک تا افلاک» هم در همین راستا بود. در مقطعی که ما قرار داشتیم، در حوزه باب نشده بود که مفاهیم قرآنی را به شکل طراحی و کاریکاتور مطرح کنیم.
کاریکاتوریست نیستم ولی نیاز در آن مقطع باعث شده بود که من مجبور شوم یک دوره از این کارها را انجام دهم؛ به انگیزه کار کردنم افتخار میکنم؛ نه اینکه حالا یک کار تکنیکی و یا هنری ارزشمند در زمینه کاریکاتور انجام شده باشد.
واقعیت این است که هیچ وقت به این موضوع فکر نکردم که یک نقاشم یا مجسمهساز یا گریمور یا طراح صحنه یا کاریکاتوریست و یا... ؛ برایم مهم نیست که چهکارهام. چون هر انسانی که کار میکند، در جهت هدفهایی که دارد قدم برمیدارد. من شخصا معتقدم که هرجا کهانگیزهاش را دارم کار کنم و دیگر اینکه خود را دانشجو فرض میکنم و استاد نمیبینم و بنابراین نمیتوانم بگویم من نقاشم، بلکه میگویم من دانشجوی جستجوگری هستم که الان فرصتش پیشآمده نقاشی کنم یا مجسمه بسازم و یا... و چون مبنای کار دانشجو تحقیق است، هیچ وقت محک نزدم که چی هستم ولی اگر علاقهام را در نظر بگیریم به نقاشی و مجسمهسازی علاقه بیشتری دارم.
در مورد تابلوی «بهشت زهرا» باید بگویم خاطراتی را در من زنده میکند. این کار به این صورت شکل گرفت؛ با یکی از دوستان حوزه تصمیم گرفتیم به بهشت زهرا برویم و بعد برگردیم به محل کارمان. در حال رفتن از کنار قبر شهید بهشتی رد شدم. در یک لحظه میخکوب شدم. چهارپنج دقیقه در همانجا ایستادم و بعد به سرعت برگشتم سوار موتور شدم و رفتم حوزه. بدون اینکه یادم باشد که به کسی چیزی بگویم. عصر که به حوزه رسیدم تا فردا صبح این تابلو را تمام کردم و هرچه که دیده بودم و حس کرده بودم کشیدم بعد از اینکه تمام کردم تازه فهمیدم که چنین تابلویی را کشیدهام و با خود گفتم حالا ببینم آیا بار هنری دارد یا نه. مهم این بود آنچه که از درون انقلاب مقدس اسلامی مییافتیم با بضاعت هنری خود بیان میکردیم. برنده کسی بود که میتوانست درک مناسبی از لحظهها داشته باشد نه اینکه لحظههای را خوب نقاشی کند. مهم این نبود که با معیارهای جهانی بخواند یا نخواند. مهم معیار دل و جان بود. من معتقدم یک هنرمند، باید معلومات علمی خود را در ذهن ملکه قرار دهد و لحظه آفرینش نباید بازگشت به معلومات علمی کند. بلکه حس اصلی کار اهمیت دارد که سریع منتقل شود. در مورد این تابلو کسی به من نگفته بود که مثلا کمپوزسیون آن یا رنگش ضعیف است. بلکه گفتند چه حس خوبی دارد. مهم همین است. قرار است یک تابلو، چی بگوید. اگر قرار است یک چیزی را انتقال دهد میتوان آن را با همان بیان و تکنیک ساده هم گفت. در آن دوران به فرم و صورت اثر و ژستهای هنری کمتر اهمیت میدادیم؛ مهم همراهی و همگامی با جامعه در حال جوش و خروش و بیان عواطف و احساسات آن بود.
البته به نوعی در میان نقاشان انقلاب، که من به اصطلاح به آنها برخوردم، پیشکسوتتر از من نقاشان زیادی بوده و هستند. در همین گروهی که هستیم آنچه ما را به هم نزدیک کرد و به تشکیل یک گروه انجامید همجهت بودن و هدف مشترک داشتن بود؛ ثبت ارزشها، عواطف و احساساتی که در دوران انقلاب اتفاق میافتاد. حالا هرکس با توان و دید خودش قدم بر میداشت.
در آن چند سال، سرعت حرکت و جریان انقلاب زیاد بود و ما فرصت بحث کردن زیاد در مورد فرم را نداشتیم. قرار بر این بود که آثار هنری ما آینهای باشد که عواطف و احساسات و لحظات انقلاب را با صداقت نشان بدهد. فکر میکردیم بعدها فرصت خواهد بود تا به مسائل تکنیکی و فرم بیندیشیم و فکر کنیم که آیا میشود با یک تکنیک و یا یک فرم جدیدتر کار کرد یا نه؟
آنقدر جوشش و جریان انقلاب شدید بود و آنقدر بچهها با مردم همراه بودند که مفاهیم را قلبا و با صداقت و روشنی درک میکردند. نسبت به موضوع بود که تکنیک اجرای اثر انتخاب میشد. مثلا در جایی که میخواستیم از امدادهای غیبی صحبت کنیم، از سبک سوررئالیسم استفاده میشد. یا یک جا مبحث اقتصاد انقلاب مطرح بود از سبک رئالیست؛ چنانچه وقتی که حرکت و شور مردمی در جهت تثبیت نظام و دور کردن دشمن از مملکت که یک واقعیت و حقیقت بود؛ باز هم از این سبک استفاده میکردیم. ولی کلا نقاشان انقلاب، هیچکدام، یک سبک ویژه که بگوییم چون نقاش انقلاب هستیم این روش را انتخاب کردهایم، نبود. مثلا هر کس نقاشیهای مکزیکی را ببیند میگوید این سبک نقاشان انقلابی مکزیک است؛ نقاشیهای روسیه نیز همینطور. جدا از کشورهای انقلابی، امپرسیونیستها مشخصات ویژه خود را دارند. در مورد ما اینطور نبود. ما که اول نقاش نشدیم بعدا انقلاب کنیم. ما اول انقلابی شدیم بعدا نقاش شدیم. این خیلی مهم است. برای بسیاری از هنرمندان قضیه برعکس بوده است؛ مثلا «گویا»؛ او ابتدا نقاش بود و بعد انقلابی شد. در چنین حالتی با استفاده از گذشته هنری مملکتش، مراحلی را طی کرد و «گویا» شد. فکر میکنم کسانی بودهاند که نقاشی را دوست داشتند و به عنوان ابزار بیانی قبول داشتند ولی پشتوانه قوی تاریخی نداشتند. طبیعی است که انتظار انتخاب یک سبک و شیوه مشخص، قلم مشخص و رنگ مشخص را از آنها نمیتوان داشت. بعلاوه همانطور که گفتم جریانات انقلاب به قدری با سرعت و گستردگی اتفاق افتاد که نقاشان انقلاب، اگر سابقه هنری هم داشتند، مشکل میتوانستند خودشان را تطبیق دهند.
انقلاب ابعاد مختلفی داشته و هر بُعد برای خود جای کار داشته و هر کدام از نقاشان انقلاب در ابعادی کار کردند؛ و محک زدن کارِ بچهها صحیح نیست؛ به این دلیل که شما در یک لحظه اضطرابآمیز، یک حرکت ناخودآگاه و یا خودآگاه انجام میدهید بعد از اینکه آن لحظه گذشت اگر از شما سؤالاتی منظم و علمی بکنند؛ شما پاسخ منطقی برایش ندارید؛ به همین دلیل با ملاکهای ارزشی تعیین و تعریف شده محک زدن کارهای اولیه هنرمندان انقلاب ـ توجیه یا انتقاد از آنها به دلیل ثبت لحظهایِ احساسها که اتفاق افتاده و تمام شده و رفته است ـدرست نیست.
نباید به این دوستان محکِ زیادی زد. فقط اگر بخواهیم نقاشان انقلاب اسلامی را در این دو دهه تقسیم کنیم، باید منوط شود به تقسیمبندی اتفاقات انقلاب یعنی وقتی که انقلاب احتیاج به روح عرفانی داشت کارهای بچهها رنگ عرفانی به خود میگرفت. یک جا به مقاومت مردمی و میهنپرستانه احتیاج بود که بچهها را از نظر روحی شارژ کند و نقاشان به آن سمت حرکت میکردند. پس میبینیم نقاشی هدف نبود.
اگر ما نقاشیهای دوران انقلاب را تا زمان رحلت امام(ره) تقسیمبندی کنیم، بیشتر مفاهیم این آثار مسائل اولیه انقلاب و جنگ بود و بعد از رحلت امام به خاطر تغیرات سیاسی و فرهنگی ـ اجتماعی که به طور خواسته و ناخواسته پیش آمد، بعضی از نقاشان راههای تازهای را تجربه کردند. عدهای به خودشان نگاه کردند که در این چند سال چه کردند و به چه رسیدند و نگفتند که این تابلوها چه ارزشی داشت. حتی بعضی از دوستان از جریانات انقلاب کنار کشیدند نه به شکل مستقیم بلکه از لحاظ حس، و یکی از علتهایی که من بعد از جنگ چندان نقاشی نکردم به خاطر تغییر فرم حسی و انگیزه گروه بود. یک موقع شما کار میکنید که خدا خوشش بیاید و یک زمانی کار میکنید برای اینکه دیگران خوششان بیاید و بپسندند. بعد از جنگ خیلیها از معیارهای ارزشی و بیانهای حسی و عرفانی بچههای جبهه فاصله گرفتند و در عوض به مسائل ظاهری، فرم و تکنیک و معیارهای هنری غرب و شرق روی آورده و به قول خودشان سعی کردند که جهانی حرف بزنند.
در مورد موقعیت نقاشی و نقاش انقلاب باید بگویم بحثهای زیادی وجود دارد و در این رابطه مسائل مختلفی از جمله اقتصادی ـ اجتماعی مطرح است. در آندوران که بچهها نقاشیهای خوبی میکردند شاید وقت خودسازی کمتر داشتند و به محض تغییر اوضاع حال و هوای کارشان تغییر کرده از سوی دیگر برنامه منسجم و روشن و صریحی از سوی کارگزاران فرهنگ و هنر، جهت حمایت از هنر و هنرمند انقلاب وجود نداشته و به جز حوزه هنری، آن هم در حد اندک توان خود، هیچ مرکزی در این راستا قدم برنداشته است. متأسفانه.
دو مبحث است. حمایت دولت از یک کارگر معدن از یک مهندس، یک تاجر و یک نقاش باید باشد. ولی حمایت نکردن دولت از هنرمند باعث شد که هنرمند عقبنشینی کند.
البته من معتقدم انسان به اضافه مسلمان و به اضافه هنرمند مسلمان بودن، آنقدر باید قوی باشد که بگوید حمایت دولت چیست؟ به تعبیری اصلا حمایت دولت نباید مانعی برای کار کردن او شود. اون باید کارش را بکند. اهداف آنقدر بالاست که این موارد نمیتواند باعث خدشهدار شدن هنر شود. و اگر بخواهد با این سادگیانگیزهاش خدشهدار شود دلیلش خودسازی نکردن بچههاست. مجاهدان و بزرگان راه اسلام، از زنان و زن و بچههاشان برای رسیدن به اهداف میگذشتند. یک هنرمند انقلاب واقعا اول انقلابی است بعدا هنرمند. بنابراین باید از خصوصیات انقلاب برخوردار باشد.
من اصلا این حس را ندارم که از این رشته به آن رشته میپرم. چون فکر میکنم نقاشی، مجسمهسازی، گریم، افکت، طراحی صحنه، همه اینها یک چیز است. چون پایه و اساس همه آنها یکی است؛ و آن نقاشی و طراحی است. واقعیت این است که هیچ شبی را بدون فکر کردن به نقاشی نگذراندهام، در هر لحظه سر صحنه فیلمبرداری به هنگام طراحی صحنه، در اصل مشغول تمرین نقاشی بودهام، موقع ساختن مجسمه تمرین نقاشی میکنم. در مورد اینکه چی شد دوباره نقاشی کردم باید بگویم نقاشی را به صورتِ خود نقاشی دوست دارم. اما با توجه به فشارهای کاری سینما کمی دور افتادهام ولی بازگشت کردم و سعی کردم مفاهیمی که در ذهنم هست، بعضا به صورت خاطره و بعضا به صورت ایدهآلشده، و اینها را نمیتوانم از ذهنم خارج کنم به تصویر بکشم. دوست دارم نقاشی کنم؛ حالا با هر تکنیک و هر فرم که شده.
یکی از علتهایی که بعد از مدتها دوباره به صورت جدیتر شروع به نقاشی کردم این بود که در لحظات جنگ که داخل آن بودم صحنهها آنقدر قابل لمس و رئال بود که خودبهخود تأثیر در کارهایمان میگذاشت و هنوز با من باقی هستند. اگر حضور غیب را در جبهه جنگ میدیدم، سوررئال نمیدیدم بلکه رئال میدیدم. امدادی از غیب آمده کمک کرده است و رفته؛ و این رابطه؛ آن لحظات را به صورت خاطرات جانبخش و سکرآور و ایدهآل اما ملموس درآورده. حالا وقتی میخواهم این مفاهیم را دوباره بکشم خودبهخود به سمت فضای مثالی، خیالی و ذهنی نقاش قدیم ایران گرایش پیدا میکنم. البته این گرایش به معنای کپی کردن فضاهای مینیاتور که الان کار میشود نیست؛ با استفاده از شکست زمان و مکان که به صورت پویا و غنی در فضای نقاشی قدیم ایران متجلی است شاید راحتتر، حرفهایم را بزنم. قبلا وقت فکر کردن نداشتیم اما الان کمی راجع به صورت اثر هنری، به فرم، راجع به اینکه طرحها به نوعی با فرهنگ ایرانی بودن من ارتباط داشته باشد فکر میکنم. و قاعدتا این طرز نقاشی کردن من ممکن است موقتی باشد و بعدا سبک جدیدتری را تجربه کنم.
*من به عنوان یک مجسمهساز نمیتوانم صحبت کنم. ولی به عنوان یک هنرمند نظرم در مورد مجسمههای میدانها این است که کارها عموما ضعیف هستند و متأسفانه هم از نظر مفهوم و هم بیان، آثار خوبی نیستند. این آثار اگر بیان آشنا داشتند، مثل دوران انقلاب، باز خوب بود؛ اما نه بیان خوبی دارند و نه تکنیک و فرم مناسبی. ولی بعضا کارهایی هم درمیان آنها دیده میشود که قابل تأمل و تحمل میباشند.
نقاشی دیوارهای تهران، یک بُعدش بحث هنری و زیباسازی است و بُعد دیگر آن چیزی دیگر است. بخش اصلی آن برمیگردد به سیاستگذاریها و سیاستبازیها و شاید قدری به انگیزههای مردمی؛ و در شکل دوم به مباحث هنری میرسد. نقاشی دیواری که ما در دوران انقلاب میدیدیم بیان یک ارزش و یک مفهوم یا معرفی یک شخصیت بود. مسئلهای که الان سعی میکنند از آن دور شوند و بیشتر به زیباسازی و گل و بوته پردازی و این حرفها بپردازند. به نظر من نیاز هست که شهر زیبا شود اما نه به قیمت آنکه ما از پیشزمینههای مثبت و ارزشهای گرانقدری که داشتیم دور بیفتیم. بیشتر کارهایی که در سطح شهر به عنوان نقاشی دیواری میبینم ضعیف هستند و بار معنایی و تکنیکی ارزشمندی ندارند و جا دارد هم از نظر فرم و هم از نظر مفهوم به آثاری که دیوارهای شهرهایمان را زینت میدهند دقت بیشتری به خرج دهیم.
آخرین نمایشگاهی که دیدم در به اصطلاح موزه هنر انقلاب بود که با مشارکت حوزه هنری و شهرداری تهران برگزار شد و آثار مجسمه، عکس، نقاشی وگرافیک در آن وجود داشت.
من بر اساس نیازی که احساس میکنم کتاب میخوانم. اخیرا موضوعاتی که مطالعه میکنم، بر اساس اتفاقات عاشوراست که آن را از دید هنری و با نگاه تصویری هم مطالعه میکنم.
من با جریانات و فرضیههایی که در جوامع هنری با نام مدرنیسم اتفاق افتاده ارتباط برقرار نمیکنم. مدرنیسم بازی مورد پسند من نیست. زیاد علاقهمند نیستم که در اتفاقاتی که مال ما نیست به زور خودم را شریک کنم. چون حس میکنم یک آلودگی ذهنی برای من ایجاد میکند. معیارهایی که من با آن در دوران انقلاب زندگی کردهام، حالا غلط یا درست، در مورد آنها تاریخ محک میزند و یا خداوند محک میزند؛ با مدرنیتهبازی و تجاهل به مدرنیته زیاد جور درنمیآید سعی نکردهام که با ارتباط برقرار کردن با این مقوله مدرنیسم که در جهان سوم به صورت ناپخته و خام بیشتر وقتها آلوده به فرهنگ غرب است خود را درگیر کرده باشم. سعی میکنم خودم را از این ورطه به نو و جدید و مدرن بودن نیندازم و تا آنجا که میشود از این جریان دور باشم.
اینکه ما به وسیله هنر با مردم جهان ارتباط برقرار کنیم مسلمان خیلی خوب است. ولی اینکه ما سعی کنیم خودمان را با معیارهای هنری غرب تطبیق دهیم خوب نیست. چون هیچ کدام از معیارهای ارزشی ما با جوامع غربی سخنیّت ندارد. و بنابراین ابتدا باید فهمید که ما چه ویژگیها و قدرتهایی داریم و خودمان را باور کنیم. بعد با اتکاء به ارزشها و باورهایمان در مباحث جهانی وارد شویم وگرنه خودمان را آلوده مباحث ظریفه و زیباشناسی که از طرف غرب به ما دیکته میشود خواهیم نمود. هنرمند معاصر اول باید خودش را بشناسد و بداند که برای چه قلم زده، الان قرار است چه بگوید، آیا اثر او باید خوشایند همه باشد یا نه. به نظر من قرار نیست که حرفهایی بزنیم و کارهایی را انجام دهیم که همه خوششان بیاید. رسالتهایی داریم. همان حرفهای بسیار ساده انسانی و اخلاقی که البته ممکن است یکی خوشش بیاید. اما با معیارهای یکی دیگر منطبق نباشد مهم آن است که رسالتهای ما به آسمان نظر دارند. به نظر من بچههای انقلاب اول باید خودشان را باور کنند و به بازشناسایی ارزشهای واقعی خود بپردازند، بعد به حضور در جوامع جهانی بیندیشند و برای آن مشتاقانه سینه چاک کنند.
جوانی که میخواهد در قلمروهای فرهنگی هنری باشد و کار کند باید به او شور و انرژی و انگیزه داد. و این به کمک رهبران فرهنگی، دینی، انقلابی و سیاسی حل میشود. جوان بایدانگیزه داشته باشد. من معتقدم که اصل نقاشی کردن نیست؛ یعنی این نیست که من به دنیا آمدهام که نقاشی کنم. معتقدم که آن انگیزه خلاق و سازنده است که باید در روح جوان دمیده شود همانطور که امام راحل در روح ما جوانهای بیست سال پیش دمید. و ایجاد چنینانگیزههایی نمیتواند از طریق کسانی همچون من صورت گیرد. من بیشتر وظیفه خود میدانم با تمام ضعفهایی که در خود میبینم، حداقل لحظاتی را که حس کردهام ثبت کنم و بیشتر از همه در زمینه خلاقیتهای هنری فعال باشم.
ببینید من اینجوری میگویم، هر سبک و مکتب و جریان هنری که در جهان غرب و یا شرق شکل گرفته بر اساس نیازهای همان جوامع به وجود آمده است. جایی که دیدگاه فکری و فلسفی به رئالیسم میرسد میبینیم نقاشی نیز به آن سو گرایش مییابد. جایی که به ایدهآلیسم میرسد هنرمند نیز متأثر از این حرکت میشود. من میگویم ما یک انقلاب عظیم داشتیم، ابتدا باید این اتفاق عظیم را درک کرده بعد حرکت کنیم. من نمیگویم که ما نباید به دنبال تکنیک برویم؛ میگویم که آن را اصل قرار ندهیم. هنرمند نقاش باید به دنبال تکنیک برود؛ باید رنگ را بشناسد خط و سطح و حجم را دریابد، اما وقتی که قرار است به عنوان هنرمندی حرف بزند، انجام وظیفه کند، بار رسالت عظیمی را بر دوش بکشد؛ باید در احوالات جامعهاش سیر کند و به شناسایی ارزشهای آن بپردازد. و اگر در این جهت بخواهد حرکت کند منابع زیاد است.